اصلن نمیدانم که بالاخره این عکس که از بخاری نفتیمان گرفتهام، با ایمیل میرود توی پست یا نه؟ یا اگر میرود کجای متن جا خوش میکند. و میدانم که نمیتوانم ویرایش کنم. چرا اینقدر وسواس دارم؟ بگذرم... بحث بخاری نفتی مال آیههای شهر مردهام بود. اما حالا اینها توی مقدمه باشد؛ بابلسر اصلن شهر مرده نیست. یعنی قبل از اینکه بیایم اینجا هم نظرم همین بود که بابلسر یکی از زیباترین شهرهای شمال است. بماند که طبیعت آنطرف- نور تا رامسر- با جنگلهای انبوهاش خیلی زیباست، اما برای منظور من که میشود زندگی کردن، بابلسر بهترین است. یک ساختمان دارد کنار رودخانه(بابل رود) که ادارهی هواشناسی بابلسر است. دلم رفته برایش. یک روز عکسش را میگذارم همینجا. توی یک پست جداگانه. فقط یک عکس که بلاگر هم نتواند بازی دربیاورد. حالم که خوب است، دنیا همه خوب میشود. میگفتم که بابلسر شهر مردهای نیست. بلکه حالِ زمستانی ِنوار ِدریای خزر، همیشه شبیه به مرگ است.(خواستید برگردید به توضیحات قبلی بابت آیه و شهر مرده و اینها) شاید چون تکلیفاش روشن نیست. یعنی آفتابش بیرمق است و دریاش دیگر دیدنی نیست، بیشتر ترسیدنی است. برف هم که ندارد، اما تا دلتان بخواهد سوز سرد استخوانترکان دارد. بقیه را هم خودتان بخوانید دیگر ...
این موجود نازنین بخاری نفتی خانهی کوچک ماست که زمستانها کتری کوچک را گرم میکند و باید مدام حواسات باشد که نفتاش تمام نشود؛ چون خاموش که شد، کمی باید دست را تا انتهای این استوانه فرو برد با یک کبریت روشن که شانس بیاوری تا آن پایین برسد خاموش نشود، و شعله را انداخت روی نفتی که کف کورهاش قطره قطره میریزد. پس همیشه بطریهای آب سابق و حاوی نفت فعلی باید کنار دستات باشد، حتا نیمههای شب. کنارش هم رد باران است که یک شب طوفانی دودهها را از سوراخ لولهی بخاری شسته و آورده کشیده روی دیوار. پهلوش هم میشود لم داد- دونفری دلچسبتر است- و کتابی خواند و زمزمهی آرامِ دههی شصتِ نامجو را گوش داد و از نزدیک هر چه میگوید توی شعرش لمس کرد. این را یادگاری میگذارم اینجا چون تا مدتی دیگر لولههای گازی که توی خانه آمدهاند بخاری نفتیمان را به همان میزی تبدیل میکند که تابستانها رومیزی تیکهدوزی شده و گلدانی را رویش بگذاریم محض قشنگی. یادم میافتد به بچهگیها و کپسولهای زرد رنگ ایرانگاز که با وانت توی محلهها میآوردند و مادرم چه وارد بود که ببندد و استفاده کند. اما من اگر آراز نباشد هیچی از رگلاتور و تنظیم کپسول گاز نمیفهمم. باید تا گاز توی لولهها نیامده یاد بگیرم. باید برگردم. برگردم به وقتهایی که همه با هم جمع میشدیم توی یک اتاق، زیر یک کرسی... الان هم خانهی ما هم همان بو و رنگ را دارد، گیرم کمی مدرنتر. یادم هست روزی که آراز این بخاری نفتی را خرید و آورد و راه انداخت. روز ِ سردِ دومی که آمده بودیم این جا.
دارد یک سال میگذرد و من چقدر ناراضیام و چقدر راضیام؟ نمیدانم. همیشه فکر کوچ بودم. برای پیدا کردن جایی بهتر. تعریف بهتر چیست؟ نمیدانم. حالا اینجا هستم، هستیم. هوا پاک و تمیز است اما نگرانی آلودگی تهران باز ناراحتم میکند. اینجا شلوغ نیست، اما فکر اعصاب مردم توی ترافیک تهران هم هستم. اینجا از اخبار و هیاهو هم دوریم اما هنوز همهی نگرانیهایم را دارم. روزنامه نیست اما تعطیلی هر مجله و روزنامهای را به عزا مینشینم. پس کوچ باید از چه و از که باشد؟ باز هم که نمیدانم... فقط میدانم که دوباره به همین زودیها خیال کوچ دیگر ندارم.
.
۱ نظر:
حدس ميزنم، بدانم اين بخاري را كجاي خانه گذاشتهاي. حتي آن پارچهاي كه گلهاي زرد دارد برايم آشناست. فكر كنم همان شب كه توي اتاق صبا خوابيده بودم ديدمش.
اين بخاري بدجوري آدم را وسوسه ميكند كه كنارش لم بدهد.
شاديهاي سه نفرهتان مستدام باد.
ارسال یک نظر