دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۷

تنفس بین نزول آیات

.

.

حال‌ام خیلی بد است. اعتراف می‌کنم. حال‌ام مثل حال بهروز وثوقی است توی فیلم گوزن‌ها وقتی التماس می‌کرد. چرای‌اش را هم نمی‌خواهم بگویم. مثل کسی که می‌خواهد هر طور شده نفس بکشد ولو با نکبت. این حالم را از خودم به هم می‌زند. مصلحت‌اندیشی یا هر چه. از وقتی بچه‌دار شدم بیش‌تر سراغ‌ام آمده. یعنی قبل‌تر اصلن نبود. یادم هست در یک کلاس سی نفره که تصمیم همه بر این بود که امتحان دینی ورقه‌ی سفید بدهند فقط من و چند نفر دیگر سفید بود ورقه‌هامان. معلم یکی را بیرون کرد. من بلند شدم و گفتم من هم بیرون می‌روم. بعد نتیجه این بود که تعهد آن کار گروهی را من دادم. خوش‌حال هم هستم بار دیگر هم پیش بیاید باز هم این کار را می‌کنم. کما این‌که یک سال بعد در بمباران تهران از دیوار مدرسه‌ی شلوغ و نام‌دار ایران(ایران-آلمان سابق) بالا رفتم و به شکل طبیعی هم پایین آمدم. چون وقتی همه تهران را ترک کرده بودند نباید حضور و غیاب می‌شد. همیشه پای حرف‌هایم می‌ایستادم. حالا این آشیل پیر صاحب پاشنه‌ای شده که دوست‌اش هم دارد و به خاطرش برای آرامش‌اش همه کار می‌کند. ناراضی هستم یا نه؟ پاشنه‌ام را دوست دارم اما از خودم نچ، راضی نیستم. حال‌ام از خودم به هم می‌خورد. به قول مهشید« خودِ این‌طوریم رو دوست ندارم».

اما انگار جبر روزگار دارد یادم می‌دهد-بخوانید مجبورم می‌کند- که خلاف طبیعت‌ام باشم. امروز بعد از دیدن و شنیدن و خواندن خبر ف لت ر شدن کتابلاگ(خیلی وقت است اما بی‌های‌وهوی بود) و هفتان و هرمس مارانا(!)-مگر چه بود جز کرشمه‌ي واژه‌ها و اندر حکایت احوالات وبلاگستان؟- با خودم فکر کردم که خب چکار باید کرد؟ به قول دوستی عصبانی شو و از عصبانیت بمیر! و من با قلبی آرام و با اطمینان سرم را پایین می‌اندازم و شرم‌زده خفه می‌شوم و پیشاپیش از زندان‌بان می‌خواهم مرا ببخشد. غلط کردم و بگذارد زندگی آرام‌ام را ادامه دهم. و این فرآیندی را که می‌بینید در زندگی من به شکل خُرد و کلان سایه‌گستر شده است همیشه و همه‌جا.

.

لعنت به من.

.


هیچ نظری موجود نیست: