سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

جزیره‌ی من و جزیره‌ی بقیه

.
ببین قضیه‌ی  طولانی شدن این صحبت درباره‌ی لاست برمی‌گردد به این موج تازه‌ی «نوستالژی‌گری عملی» این روزها. نوستالژی عملی برمی‌گردد به خیلی سال قبل. آن وقت‌ها خود واژه‌ی نوستالژی به آدم‌ها یک فیلتری از روشن‌فکری می‌افزود و رنگ و لعابی به آدم‌ها می‌داد که خاکستری بود با انبوه موهای بلند و لباس‌های ژنده ( نه صد در صد اما لباس‌ها یک جاهایی پارگی داشت یا دست‌کم  به زور ریش‌ریش شده بود) و احیانن کیفی هم بر دوش داشت و ... و از واژه‌ی نوستالژی خوب استفاده می‌کرد. بعدترک خیلی‌ها نسبت به این کلمه حساسیت کهیرگونه‌ای پیدا کردند همان‌گونه که به روشن‌فکر و سانتی‌مانتال و رمانتیک و ... تا به امروز فرهیخته و این‌ها که حتا مثل فحش می‌ماند. می‌بینی چه موجی از کارتون‌ها و موزیک‌ها و ... درست شده است؟ اسم نوستالژی بد است اما به شکل عملی خیلی فعال است. خب برگردیم به سریال لاست خودمان. جواب من طول کشید چون از اول دیدن این سریال  نوستالژی‌ِ یک سریال دیگر در من زنده شد: جزیره‌ی اسرارآمیز. همانی که ژول ورن نوشته بودش. یکی از سریال‌های محبوب دهه‌ی شصت با بازی عمر شریف در نقش کاپیتان نمو. و خب به نظر من لاست از روی دست این سریال کم دید نزده است. دلیل هم دارم که اگر خواستی به جای‌اش می‌گویم.
تو در حرف‌هایت مدام داری از قسمت‌ها و تکه‌هایی در حد دو یا سه تا پنج دقیقه حرف می‌زنی که همه‌ی آن‌ها من را هم لرزلندند و زبان‌ام را هم گاز گرفتم. اما همه‌ی یک اثر با این جزئیات خارق‌العاده شناخته نمی‌شود. اصلن همین دلیل ضعف لاست است. شخصیتی مثل دزموند در آن انبوه آدم‌های رنگ وارنگ و عجیب غریب گم می‌شود. داستان خوب دارند؛ باشد قبول. اما این که هول شدن ندارد. می‌دانی برای من لاست هجوم بود. یک هجوم بی‌رحمانه از دریچه‌ی هفده اینچ مانیتورم. بستن فکر و ذهن و خلاقیتم و بردن من تا مرز باور خرافات و دروغ‌های علمی. وقتی گفتم ژول ورن برای این بود که او تنها تا حد واقعیات علمی پیش رفته بود وارد متافیزیک و خرافات و  این‌ها نشده بود. می‌دانی اگر تیم برتن با همان مختصات خودش لاست را می ساخت برای من بسیار دل‌پذیرتر بود. باید بگویم که مدیوم سینما با تلویزیون فرق می‌کند. تلویزیون دارد می آید توی خانه‌ات. توی حریم‌ات، محل امن‌ات باید چیزی را دید که چشم عادت به دیدن‌اش را دارد. باور می‌کند و ... نمی‌دانم پاریس تگزاس را دیدی یا نه، اما فکر می‌کنم بیابان‌گردی‌های تراویس توی پاریس تگزاس هیچ وقت توی صفحه‌ی کم عرض تلویزیون آنی نشود که ویم وندرس ساخته و نشان داده. از سینمای وطنی مثال بزنم: همین روبان قرمز حاج‌آقا!(حاتمی‌کیا)- که تنها فیلم این آدم است که من دوست‌اش دارم، زیاد- توی سینما روی پرده فیلم دیگری بود تا توی تلویزیون. تیزهوشی ِبعیدِ کارگردان‌اش هم این بود که فیلم را واید-اسکرین گرفته بود. لاست شاید روی پرده‌ی سینما خیره‌ات کند اما توی تلویزیون کارکردی ندارد.
بعد هم یک چیزی من را اذیت می‌کند و آن هم fate است. از فصل اول و  قسمت اول این کلمه به هر شکل توی این سریال به آدم حقنه می‌شود. مثل سینمای معناگرای خودمان می‌ماند. نگاه‌های اسرارآمیز، دیدن ارواح و ... قبول کن که به مرز خرافات نزدیک می‌شود.
اما، اما باز هم می‌گویم که آن بخش اول را نباید ندیده گرفت. لاستِ من همان جزیره‌ی اسرارآمیز بود.
.
.
پ.ن: من هنوزاهنوز با پست الکترونیکی متن‌هایم را این‌جا می‌چسبانم به دلیل سرعت پایینی که بلاگر را باز نمی‌کند. غزض این‌که: اگر نمی‌شود ویرایش‌ کنم یا فونت‌ها را مرتب و یک‌نواخت کنم و این‌ها، به بزرگ‌بودن خودتان و به ای‌دی‌اس‌ال‌هاتان ببخشید.



هیچ نظری موجود نیست: