چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۷

دیگر طاق ِاطاق ِتحمل کوتاه است.

.

دی‌شب که شوخی شوخی گذاشتی‌ام پشت در قفل شده‌ی حمام که حواس‌ات نبود، وقتی با دسته‌ی فرچه‌ی چوبی لابه‌لای بخار می‌کوبیدم روی زمین تا آن پایین صدایم را بشنوید و وقتی گوش می‌دادم و صدای موزیک بلند کافه را می‌شنیدم که می‌گفت«من برات بیس می‌زنم» حرصم می‌گرفت و بیش‌تر می‌کوبیدم. یک هو رفتم و رفتم تا عمق تنهایی. تا ته‌اش. تا جایی که همه‌ی آدم‌ها نبودند. و من تک و تنها می‌دویدم میان بخارها و مه. انگار که دستگیرم شده باشد که این یک سال چه شده. که هیچ‌کس هیچ وقت نیست. یاد فصل اول «درجستجوی زمان از دست رفته» افتادم. و تقلای شبانه در تاریک و تنها برای خوابیدن در اوج بیماری و درد. یا حس یک ماهی ته یک اقیانوس تاریک و سرد و ساکت. آن قدر ساکت که حتا صدای آبی که از باله‌هایش سُر می‌خورد گم می‌شود. مدام به خودم تلنگر می‌زنم. نباید راه بدهم. نباید بگذارم بیایند. آن چیزی که وادارم می‌کند به نشستن یا خوابیدن یک گوشه نه یک ساعت نه چهارده ساعت ... بیست ساعت و آن قدر کش‌دار که سی و هفت ساعت باشد و بشکند زمان فرضی را. افسرده‌گی‌های من قدرت دارد که زمان را بشکند برای اثبات قدرت‌اش و بیاید در آغوش بگیردم تا فکر کنم تنها نیستم. مثل یک جادوی سیاه و تلخ.

از این بهار زودرس می‌ترسم و بدم می‌آید. نباید سرما این قدر زود تمام می‌شد. این قاعده‌شکنی هوا مرا می‌ترساند. انگار موجودی ذی‌هوش پسِ ِاین مه و ابر باشد و نخواهد دیگر اطاعت کائنات کند. سرکشی می‌کند یک جور عناد که عاقبتِ خوشی ندارد. دست کم برای من ندارد. هنوز باید ببارد و بشوید و ببرد. باید سال قبل و درمانده‌گی‌ها و غصه‌ها و دوری‌ها و تنهایی‌هاش را ببرد با خودش بریزد توی رودخانه و بعد هم در هجوم موج‌های دریا دفن‌شان کند تا باز سرنیارند به بلعیدن ِ روزهای بعد.

دل‌ام محبت پررنگِ از عمق دل می‌خواهد. دل‌ام دستی می‌خواهد یا آغوشی که وقتی در برت گرفت باور کنی که تنها نیستی. سلامی که بوی بد دورنگی ندهد. دل‌ام حرف‌ زدن پر هیجان دوستی می‌خواهد که حتا فرصت نکند دود سیگارش را با مکث بیرون بدمد و کلمات پرشورش سوار بر سفیدی حلقه حلقه‌ی دود بیایند و اول بروند توی مشام و بعد بکشم‌شان توی مغزم و بعد یک راست بنشینند روی قلب‌ام. دل‌ام بیدار نشستن‌های تا سحر می‌خواهد و تپش‌های مضطرب از این‌که گویی حالاست کاری بزرگ به بزرگی تکان دادن دنیا، به بزرگی کشتن تنهایی.

.


۷ نظر:

ناشناس گفت...

اگر دوست داشتید یکی از کارهای جدیدتان را برایم ایمیل کنید تا من هم کمی لذت ببرم .

ناشناس گفت...

انچه در این مقطع از زندگی پر ملالت لازم داری عشقی پر شور است. اما زنهار زنهار از از این جماعت پر شور فرامو شکار . میروند و خاکستر نشین بر جایت می نهند خوا هرکم.

ناشناس گفت...

انچه در این مقطع از زندگی پر ملالت لازم داری عشقی پر شور است. اما زنهار زنهار از از این جماعت پر شور فرامو شکار . میروند و خاکستر نشین بر جایت می نهند خوا هرکم.

ناشناس گفت...

ناشناس نظر می‌دهم تا کسی نگوید و لغز نخواند و ... مهم این است که بنویسم. مهم این است که بخوانی، که بدانی... این روزها که دلم تنگ می‌شود می‌آیم وبلاگت را باز می‌کنم برای بار چندم به آن بخاری نفتی خیره می شوم، به صبا فکر می‌کنم و دل‌تنگ می‌شوم باز و باز و باز و... چقدر بی‌اسم نوشتن راحت است و خوب... چقدر ناشناس بودن خوب است و چقدر همه ی چیزهای خوب، خوب است و چقدر سواری گرفتن از لحظه‌ها برای برگشتن به ان روزها خوب است و این‌که گفتم آن‌روزها نه این‌که آن‌روزهای خوبی باشد. نه. کدام روزهای خوب؟ می‌نشینیم و برای خودمان توهمی می‌سازیم از گذشته و چقدر همین توهم ساختن خوب است و چقدر نوشتن خوب است و بی‌واهمه از واقعیت زیستن و تاب آوردن... ببخشید. حس خوبی‌ست این‌جا. می‌خواستم ازت تشکری کرده باشم و به خاطر این‌که می‌نویسی. این‌جا می‌نویسی و امیدوارم این‌جا را هم اگر بستی جای دیگری باشی و پنجره‌ای و چایی و شاید بخاری نفتی دیگری و ...

ناشناس گفت...

انگار اخرین بازمانده یک انگاره قدیمی هستم که هنوز دوست داشتن را باور دارند دردی طرد شدگی رنج اورترین درد هاست احساس بیگانگی با همه جهان اطراف. چند روز پیش فکر می کردم که کسی به اد نمی اره به یاد اوردن را !غصهع دار شدم از نوشته ات کلی

ناشناس گفت...

gol gofti mesle hamishe...love nilofar

Shine گفت...

" دلم محبت پررنگ از عمق دل می‌خواهد " چقدر این به دلم نشست