مه آمده... از شب قبل آمده...آمده و نشسته روی جاده. دور چراغها هالهی سفید
قطرههای آب،
سبک و ریز و پاک... شُسته میشوم... نوازشام میکند من... پاک میکنم. همه را پاک میکنم. یادم میآید من. همهی آن که همه شریک بشوند در خواندشان... ترس، میترس...ام... زبان میبرّم...زبان...ام را برمیگردم.
یقه را بالا میدهم. کلاه تا روی سر... سوز را میکشم تا ته ریه
جنون تا ته ذهن
دست...ام تا ته دل... نوازش را که در بَرَم
الغوص
الغوص
و من میغلتم تا برگردم
به همان مه ... همان که تا باز شد در و نشست روی مژهها... پارسال
همهی آنها را ریز ریز
ریز آنقدر ریز که نمانَد. فردا فردا...نه! حالا حالا... هیچ نمانَد.
جنون خزید خزید و خزید و تاب خورد زیر پتو تا روی بالش و میکشماش تا ته.
حالا نفس
حالاست سکوت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر