سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸

پای بگذار در آن راهی که فقط فکر کنی بهتری

.
پرتقال را دوست دارم و گل‌های گلیسیرین را- توی یک ستون- تنهایی را دوست ندارم و غریبی را-این را توی ستون دیگر می‌نویسم- باران را دوست دارم و مه صبح‌ها را و نمای دماوند را از این طرفی که قبل‌ترها نمی‌دیدم/کتاب نیست دوست نیست و فیلم نیست و پول.
خلوت و آرامش و تلف نشدن وقت/ بی‌فرهنگی و آدم‌های غیرقابل تحمل. جسارت را دوست دارم/تحمل را نه.
خیلی پیچیده است. گیج شده‌ام. آدم‌های کتاب نجفی* را می‌شناسم. من دارم به‌شان نزدیک می‌شوم. آدم‌های این سه داستان نجفی، آدم‌های غریبی هستند اما به شدت واقعی. خبری از آن ژست‌های شیک و نقاب‌های مثبت و انرژی و این حرف‌های این روزها نیست. گاهی فکر می‌کنی خبری نیست در یک زیرپله یا در یک زیرزمین نمور یا یک اتاقی که شب‌ها تا دیروقت چراغ‌اش سوسو می زند؛ اما یک هو می‌بینی آدمی، حسین پناهی‌ای کسی آن‌جا افتاده است.
همه چیز در هم گوریده است چرا پنهان شوم. بدبختی هست، زیاد هم هست. این روزها، این شب‌ها چیزهایی را تجربه می‌کنم که ازشان می‌ترسیدم ازشان دور بودم، یا دست‌کم فکر می‌کردم ازشان دورم و چیزی توی من از آن‌ها نیست. چیزی مثل یک طلسم، یک جادوی فنا و نابودی. انگار باید لنگر را بکشیم. ما فقط فکر کردیم، فقط و همین.
.
.
* دیوانه در مهتاب/حمیدرضا نجفی/نشر چشمه/چاپ اول 87
مجموعه‌ای از تنها سه داستان کوتاه، که کافی است.

۱ نظر:

احسان گفت...

من هم که این کتاب را خواندم لذت بردم. مجموعه قبلی اش را هم خیلی دوست داشتم.