شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۸

یه لحظه‌ست خسرو جان!

.
... کشته شدن. این طور مرگ است که چیستی مرگ را محو می‌کند و چگونه‌گی‌اش را پررنگ. کسی که به مرگ طبیعی برود، جای زیادی برای خاطرات‌اش می‌گذارد. فرصت و فراغت فکر کردن، بی‌دغدغه. دغدغه، دغدغه. توی مجلس یادبودش همه آرام و گریان‌اند و مدام خاطره‌ی او را یادآوری می‌کنند. ثانیه‌ها انگار غصه‌دارند و دقایق اشک می‌ریزند. اما این‌طوری، وقتی کسی را بکشند، زنی باشد که مدتی ناپدید بوده، کسی را نداشته تا سراغ‌اش را بگیرد، حتا زیر جنازه‌اش برود- بگذر از مرد، مرد کارمند توی ثبت احوال- ؛ روشنای روز است که مراسم ختم‌اش انباشته از نگاه‌های کنج‌کاو و پرسان است. حرف و حدیث‌ها همه: چرا؟ چه کسی؟ چه وقت و ... چه و چه و چه.
.

هیچ نظری موجود نیست: