شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸

حکایت تلخی بی‌پایان و پایان تلخ و این‌‌ها

.
.
به س. گفتم: تو داری دوتا کار خیلی بزرگ رو پشت گوش می‌اندازی بل‌که فراموش شوند.
چانه‌اش می‌لرزد.
مثل دندان درد می‌ماند. تحمل کردن دردش در عین این که می‌دانی باید فکری برایش کنی.
لحن خیلی منطقی و عاقلانه‌ای دارم که خودم اصلن خوش ندارم و او هم.
ببین من می‌گم باید هر چه زودتر یکی از اون دوتا کار بزرگ رو انجام بدی. فکر کنم هیچ چاره‌ای هم نداشته باشی.
نگاه‌اش درست میان تخم چشم‌هایم می‌نشیند. «چی و چی؟»
سینه‌ام را صاف می‌کنم و همان طوری که عینک‌ام را جابه‌جا می‌کنم بی‌خیال می‌گویم: یا زیر و رو شوی یا انتحار.
.
.

هیچ نظری موجود نیست: