.
.
«اندوهی ژرف» یاسمینا رضا را با هم میخوانیم. با هم خوانی خیلی خوب است و ادبیات راه فرار ماست. فرار اسماش است، واقعیتاش میشود: کنار گذاشتن تشویش و اضطراب. مثل دستی که دور شعلهی لرزان شمعی بگیری تا خاموش نشود. حالا توی هر جملهی توی هر داستانی یک دنیا مصداق مثل توپ به سمت دروازهمان میآید و ما داریم خودمان را به آب و آتش میزنیم که به هر ضرب و زوری شده بگیریمشان تا مبادا«گل بخوریم». راستاش من این را دوست ندارم. دلام میخواهد بنشینم و با ذهن باز دربارهی هر تصویر و جمله و بیانی فکر کنم. از این فکر کردن برای گریز از معنا بدم میآید، از این که حالا کلاغ برای خودم هم معنایی دیگر از آن چیزی که قبلتر نوشته بودم پیدا کرده. کلاغ قبل از این برای من، توی داستانم، همان کلاغ بود. با پاهای لاغر و بدریختاش و پریدنهای خندهدارش و دله-دزدیهایش و نوک زدن به گوشت بدن یک زن جوان حتا. حالا اما وقت نوشتن هی دارد شکل عوض میکند. گاهی میشود یک دروغگوی بزرگ، گاهی یک دزد بیرحم که بیست و چند میلیون دزدیده و گاهی پرهیب سیاهی که روی یک محله، یک محلهی T شکل سایه انداخته و بچههای آن محله دارند با تیرکمانهای کوچکشان آنها را میتارانند و چه بیفایده. و خودم در لباس ثریا مینشینم و دست زیر چانه همهی اینها را نگاه میکنم و فکر حفظ آرامش چاردیواری خودم هستم. فکر کار کردنم. فکر عشق و تب و تاباش و فکر سالهای میانی عمر تا پایان. فکر ِاندوهی ژرف.
امروز را تعطیل کردیم. از قبل فکرش را کرده بودیم. دربارهی الی، خرید کتاب، شام بیرون و... مقدماتاش را هم از شب قبل فراهم کردیم. به همین سادگی اما هیچ چیزی نشده. تا حالا هیچ خبر بزرگی نبوده. دربارهی الی نیست. اینجا تا شعاع چندین صد کیلومتری خبری از الی نیست. باز هم باید پاهایم را دراز کنم روی زانویت و تو چشمهایت را ببندی و من با صدای گرفته داستانی را از کتاب تازهای که امروز شاید خواهیم خرید، بخوانم و یا فیلمی از کیف کرم-قهوهای انتخاب میکنیم که مال ده یا دوازده سال قبل باشد و ترجیحن اروپایی باشد و اسماش شکستن امواج باشد و هاج و واج بمانیم توی تازگی و تلخیاش.
«ببین سپینود یک چیزهایی توی ذات آدم است و عوض نمیشود» این را همین حالا به من میگویی و من فکر میکنم ذات من چیست؟
امروز را تعطیل کردیم. از قبل فکرش را کرده بودیم. دربارهی الی، خرید کتاب، شام بیرون و... مقدماتاش را هم از شب قبل فراهم کردیم. به همین سادگی اما هیچ چیزی نشده. تا حالا هیچ خبر بزرگی نبوده. دربارهی الی نیست. اینجا تا شعاع چندین صد کیلومتری خبری از الی نیست. باز هم باید پاهایم را دراز کنم روی زانویت و تو چشمهایت را ببندی و من با صدای گرفته داستانی را از کتاب تازهای که امروز شاید خواهیم خرید، بخوانم و یا فیلمی از کیف کرم-قهوهای انتخاب میکنیم که مال ده یا دوازده سال قبل باشد و ترجیحن اروپایی باشد و اسماش شکستن امواج باشد و هاج و واج بمانیم توی تازگی و تلخیاش.
«ببین سپینود یک چیزهایی توی ذات آدم است و عوض نمیشود» این را همین حالا به من میگویی و من فکر میکنم ذات من چیست؟
.
.
مرتبط: حکایت همان دستی است که شعلهی شمع را زنده نگه میدارد و ذاتی که عوض نمیشود.
ما و ادبیات 3
حاصل همخوانی یک کتاب
منوی کتاب که تعطیل نشده
و مراکش (یک کشف ادبی-وبلاگی)
مرتبط: حکایت همان دستی است که شعلهی شمع را زنده نگه میدارد و ذاتی که عوض نمیشود.
ما و ادبیات 3
حاصل همخوانی یک کتاب
منوی کتاب که تعطیل نشده
و مراکش (یک کشف ادبی-وبلاگی)
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر