‏نمایش پست‌ها با برچسب تعلقات خاطر، ادبیات. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تعلقات خاطر، ادبیات. نمایش همه پست‌ها

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸

خراباتی

.
جمعه‌ی کش‌داری است. مثل آرامش قبل از طوفان می‌ماند. ترجیح می‌دهم به طوفان فکر نکنم. آرامش را دریابم. قرمه سبزی می‌قُلد. تو آرام گوشه‌ای نشستی و داستان دیگری از دکتروف می‌خوانی. دخترک سیمز بازی می‌کند. هی آدم می‌سازد؛ دخترهای رنگ و وارنگ و هی عاشق‌شان می‌کند، لباس تن‌شان می‌کند، وسایل خانه می‌خرد، خدمت‌کار می‌آورد که خانه‌شان را تمیز کند و غذاهای انترسان درست می‌کند. کاری به کارش ندارم. بگذار خوش باشد. بگذار نداند و نخواند چیزهایی که من همین حالا خواندم و دانستم، عکس‌هایی که باز دیدم. رد می‌شوم از کنارش و طاقت نمی‌آورم: برای خونه‌ت کتاب‌خونه نمی‌خری؟
- یادم رفت.
چکار کنم؟ چکار کنم که به زندگی برگردم؟ بروم خورش را با قاشق چوبی زیر و رو کنم؟ دست‌شویی را وایتکس بریزم و بعد حمام کنم و بیایم بیرون خیلی شاداب، سیگاری بچزانم و پا روی پا انداخته داستان جدیدم را ادامه بدهم. نه این‌ها هیچ رقمه رقم ِ من نیست. یعنی این، من نیست. من همین‌طور بی‌حال و بی‌حوصله مثل همین بعداز‌ظهر جمعه، کش‌دار و راکد می‌نشیند. خیلی همت کند برنج را خیس کند و دوباره برگردد. خیلی بخواهد برگردد به زندگی «بهار63» مجتبا پورمحسن را که با دهانی باز روی زمین افتاده، می‌خواند که انگار همان «خروس» باشد که تیرماه بَرَش‌گرداند به زندگی. تنها نَفَس ادبیات است که حق است. این را هر روز بیش‌تر می فهمد. چه سه‌شنبه و چه جمعه.
.

دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۸

برای پونه‌ی این روزها، پونه‌ی بعد از آن روزها


.
.
قناری من
چه سال‌هایی‌ست
تو را که دیگر نیست
امیدِ بال گشودن در آبی ِ آن دور
مرا که بی قفسی حتی
تمام ِ سال از این کوچه‌باغ می‌گذرم
قناری من
بهانه را که بمانیم دور از آن آبی
بخوان بخوان که مرا خود بهانه خواندن‌هاست
که لانه سازی این مرغ در گذرگه این باد
و زنده‌رود که جاری است تا دل مرداب.
.
هوشنگ گلشیری- آبان 46- ماه‌نامه‌ی پیام نوین- یادآوری زیبایی از این‌جا
.
فردا راهی تهران می‌شوم. فردا حال‌ام خوب است و راهی تهران‌ام. آخرین باری را که با حال خوب راهی آن شهر شلوغ و کثیف- اما شهر خودم شده بودم- خوب یادم هست. یادم هست که باورم نمی‌شد تو بیایی. یادم هست که اگر هم باورم شده بود تو می‌آیی، باورم نمی‌شد که روسری سبز سر کنی و بیایی به هوای زنجیر سبز و بعد یافت‌آباد و میرحسین و آن برنامه‌ها و برویم خانه‌ی دوستانی- برای بار اول- شب بخوابیم و ... نمی‌خواهم بگویم کارهای خارق‌العاده‌ای بود، دست کم برای من نبود! اما گاهی بعضی آدم‌ها یک هو کاری می‌کنند که مجبور می‌شوی تمام تعریف‌های توی ذهن‌ات را از آن‌ها بشکنی و از نو بسازی. اطرافیان من توی این ماه‌های اخیر حتا پیش از 22 خرداد هم این طور شدند. مادرم هم از آن روز شنبه که ندا را کشتند، ... وقتی کنارم راه می‌رفت نمی‌شناختم‌اش. برادرم هم وقتی گرفته شده بود... برادرم را دربند تصور نمی‌توانم ... تو هم. حتا صبا ، آریای تو. این حرف‌ها این روزها خیلی گفته شده می‌دانم اما همیشه حرف‌ها و گزین‌گویه‌ها و گل‌واژه‌ها و کلیشه‌ها وقتی لمس‌شان می‌کنی، از نزدیک، هول‌ناک‌ترند. نه که حال تو هول‌ناک باشد این روزها ... نمی‌دانم... دارم چرت می‌گویم انگار. این روزها یک هو شعر می‌شوم. بعد پرت می‌شوم توی یک سالن بزرگ و خنک و پرده‌ای بزرگ- همان پرده‌ی سفید و چرک‌مرد و عزیز سینما عصرجدید- برای دیدن تک فریم‌های این روزهای گذشته. فرقی هم نمی‌کند به چی مربوط است. به داخلیات خودم یا دور و بر. یعنی فقط یک چیز نیست هزار فریم از هزار موقعیت که انگار «کوله‌شف» تدوین‌شان کرده باشد و یک هو معناهای جدید بگیرند.
«دنیا دار تعادل است» این را خودم گفتم و یک ترازو دائم توی دست‌ام است و دارم خوش‌بختی‌ها و بدبختی‌هایم را توی‌اش می‌چینم و می سنجم و بعد انتظار آمدن خوب یا بد را می‌کشم. این روزها هم شرم دارم که بگویم کفه‌های خوش‌بختی و شادی‌ام سنگین‌ترند. نه که آن یکی کفه خالی باشد... نه بسته‌های سنگینی روی‌اش است اما چاپ کتاب‌ام، هر قدر هم که هنوز ندیده باشم‌اش، هرقدر که نبوییده باشم و چشم‌ام را نبسته باشم تا دست‌ام را روی عطف‌اش بکشم یا بگذارم ورق‌هایش تیز بِبُّرند سر انگشت‌ام را، هرقدر که گول‌زَنک باشد، هرقدر که حس کنم آب‌نباتی را می‌ماند که برای دمی ساکت کردن کودکی به‌ش می‌دهند؛ برایم شوق آورده و شور و کمی هم جوانی خس می‌کنم وقت دارم هنوز، از تو چه پنهان امروز که بیرون می‌رفتم با آن‌که باران شلاقی می بارید، شال تازه‌ای انداختم و ته‌-‌آرایشی هم کردم. وقتی به زمستان و بهار و عیدی که گذراندم فکر می‌کنم، باز هم منتظر خبرهای خوب دیگری هستم.
این میان فکر یک چیز آزارم می‌دهد؛ این‌که از اول خوش‌بختی بود یا بدبختی؟! یعنی اینی که الان دارم قرار است باز جبران شود و آن وقت تعادل است یا الان وضعیت متعادل شده. می‌بینی به نام تو و به کام خودم شد. عادت ادبیات ماست که عادت خودمان شده؛ عدم صراحت... شاید هم عدم توانایی صریح بودن. چون یکی این است که توان صراحت نداشته‌باشی و دیگر آن که خودت بخواهی کلام را در لفاف بپیچی- مثل همین حالای من- این آخری مثل عشق به قمار و رانندگی و شرط‌بندی و اعتیاد می‌ماند، قشنگ‌ترش می‌شود آن که علی کریمی دارد وقتی توپ زیر پای‌اش است یک جور اشتیاق بازی با توپ و دریبل کردن تا جایی که یادش می‌رود مسابقه‌ای هست و ... پرت زدم تو زیاد اهل فوتبال نیستی. به هر حال می‌خواهم یک چیزهایی به تو بگویم از جنس هم راهی و رفاقت. همان رفاقتی که من به آن اعتقاد دارم و تو شاید. می‌خواهم بگویم دست‌پاچه می‌شوم وقتی نمی‌توانم کاری کنم تا تو هم شاد باشی. از افسردگی زمستانی‌ات می‌ترسم. می‌ترسم از ننوشتن‌ات. از نخواندن‌ات. تو بگیر ترس‌ام همه یک سر به خاطر خودم است، که کسی نباشد از ادبیات با هم حرف بزنیم، داستان بخوانیم، بنویسیم و به هیجان بیاییم. کسی نباشد که من این داستان دکتروف را برایش بفرستم تا بخواند و یک هو زنگ بزند و صدایش بلرزد. کسی نباشد که حتا به خاطر اختلاف نظر باهاش دعوا کنم!<--- کسی که از علامت تعجب بی‌زار است. کسی که پونه است.
.
.

پ.ن کاش زمان برمی‌گشت و می‌رفت و می‌رفت تا... تا 18 خرداد. 18 خردادی که با هم بودیم توی آن استادیوم که نگاه‌ات کردم و تو انگار پونه نبودی. کاش همه چیز یک طور دیگر می‌شد. طوری که نه ترازوی دنیا به هم می‌خورد و نه ما این‌قدر غم داشتیم. راستی شعر بالا را دوست داشتی که، گلشیری را و هنوز ...

سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۸

ذات درهم‌نویس ِ یک عاشق ِ ادبیات

.
.
«اندوهی ژرف» یاسمینا رضا را با هم می‌خوانیم. با هم خوانی خیلی خوب است و ادبیات راه فرار ماست. فرار اسم‌اش است، واقعیت‌اش می‌شود: کنار گذاشتن تشویش و اضطراب. مثل دستی که دور شعله‌ی لرزان شمعی بگیری تا خاموش نشود. حالا توی هر جمله‌ی توی هر داستانی یک دنیا مصداق مثل توپ به سمت دروازه‌مان می‌آید و ما داریم خودمان را به آب و آتش می‌زنیم که به هر ضرب و زوری شده بگیریم‌شان تا مبادا«گل بخوریم». راست‌اش من این را دوست ندارم. دل‌ام می‌خواهد بنشینم و با ذهن باز درباره‌ی هر تصویر و جمله و بیانی فکر کنم. از این فکر کردن برای گریز از معنا بدم می‌آید، از این که حالا کلاغ برای خودم هم معنایی دیگر از آن چیزی که قبل‌تر نوشته بودم پیدا کرده. کلاغ قبل از این برای من، توی داستانم، همان کلاغ بود. با پاهای لاغر و بدریخت‌اش و پریدن‌های خنده‌دارش و دله-دزدی‌هایش و نوک زدن به گوشت بدن یک زن جوان حتا. حالا اما وقت نوشتن هی دارد شکل عوض می‌‌کند. گاهی می‌شود یک دروغ‌گوی بزرگ، گاهی یک دزد بی‌رحم که بیست و چند میلیون دزدیده و گاهی پرهیب سیاهی که روی یک محله، یک محله‌ی T شکل سایه انداخته و بچه‌های آن محله دارند با تیرکمان‌های کوچک‌شان آن‌ها را می‌‌تارانند و چه بی‌فایده. و خودم در لباس ثریا می‌نشینم و دست زیر چانه همه‌ی این‌ها را نگاه می‌کنم و فکر حفظ آرامش چاردیواری خودم هستم. فکر کار کردنم. فکر عشق و تب و تاب‌اش و فکر سال‌های میانی عمر تا پایان. فکر ِاندوهی ژرف.
امروز را تعطیل کردیم. از قبل فکرش را کرده بودیم. درباره‌ی الی، خرید کتاب، شام بیرون و... مقدمات‌اش را هم از شب قبل فراهم کردیم. به همین سادگی اما هیچ چیزی نشده. تا حالا هیچ خبر بزرگی نبوده. درباره‌ی الی نیست. این‌جا تا شعاع چندین صد کیلومتری خبری از الی نیست. باز هم باید پاهایم را دراز کنم روی زانویت و تو چشم‌هایت را ببندی و من با صدای گرفته داستانی را از کتاب تازه‌ای که امروز شاید خواهیم خرید، بخوانم و یا فیلمی از کیف کرم-قهوه‌ای انتخاب می‌کنیم که مال ده یا دوازده سال قبل باشد و ترجیحن اروپایی باشد و اسم‌اش شکستن امواج باشد و هاج و واج بمانیم توی تازگی و تلخی‌اش.
«ببین سپینود یک چیزهایی توی ذات آدم است و عوض نمی‌شود» این را همین حالا به من می‌گویی و من فکر می‌کنم ذات من چیست؟
.
.

مرتبط: حکایت همان دستی است که شعله‌ی شمع را زنده نگه می‌دارد و ذاتی که عوض نمی‌شود.
ما و ادبیات 3
حاصل هم‌خوانی یک کتاب
منوی کتاب که تعطیل نشده
و
مراکش (یک کشف ادبی-‌وبلاگی)
.

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷

نیلا و نیلوفر و ن بده ...

خیلی وقت شده که از ادبیات کم‌تر نوشته‌ام نه این که دیگر دوست‌اش نداشته باشم و نه این‌که دیگر داستانی برای من نمانده تا روایت‌اش کنم؛ بل‌که دیگر ظرفیت این‌جا را بیش‌تر از این نمی‌دانم. دو مطلب این روزها ذهن‌ام را درگیر کرده که اولی متنی است که نویسنده‌ی وبلاگ برای خاطر کتاب‌ها درباره‌ی داستان‌ کوتاه ایرانی نوشته است و دیگری دعوتی است که نویسنده‌ی وبلاگ روزن‌ها کرده برای نوشتن از کتاب و نشر و ناشر. اولی را می‌گذارم برای بعدتر اما دومی را بسیار مشتاق‌ام که بنویسم.
برای پرهیز از دوباره‌گویی به نوشته‌ی روزن‌ها رجوع کنید که کمابیش حس هر کتاب‌خوان حرفه‌ای را از به دست گرفتن کتاب تصویر کرده است و من هم کمابیش با او موافق‌ام.
به کتاب‌خانه‌ام نگاه می‌کنم. روی عطف کتاب‌ها نشانه‌های ناشرها حک شده و بیش‌ترین این نشانه‌ها گل نیلوفری‌است که از میان طرح ساده‌ی کتابی سبز شده و ساقه‌اش به قلمی شبیه شده است. نشر نیلا نشری است که ابتدا به خود کتاب و پیرو آن به خواننده اخترام می‌گذارد. نشر نیلا نسبتن نوپاست یا دست‌کم با این کیفیت جدید و ویراستاری فوق‌العاده قدمت زیادی ندارد که این به خودی خود اشکالی ندارد و با حمایت ما، همین مایی که کتاب خواندن و خریدن برای‌مان از نان شب هم واجب‌تر است، همین‌گونه خواهد ماند. اما نیلوفر هم به نظر من ناشری است که با توجه به حجم بالای تیراژ کتاب‌های چاپ شده در سال‌اش، کیفیت را فدای کمیت نکرده است. حوزه‌ی کاری نیلوفر در زمینه‌ی ادبیات داستانی بیش‌تر ترجمه است و ترجمه‌ها همه خوب و انتخاب‌ها بسیار شایسته است.
ناشران خوب دیگری هم هستند. راست‌اش حالا که حرف کتاب و نشر می‌آید آدم سهل‌گیر می‌شود. اما گفتن و نوشتن و تشویق کردن این ناشران خیلی خوب است. هر کسی که این نوشته را می‌خواند می‌تواند بنویسد، ناشر مورد علاقه‌اش را نام ببرد با دلایلی که برای خودش دارد. ببینیم می‌توانیم لیستی از ناشران خوب تهیه کنیم که بشود به‌شان اعتماد کرد و چشم بسته کتاب‌هایی را که منتشر می‌کنند خرید!
.
.
می‌دانی اما هنوز که هنوز است و هنوز، لذت در دست داشتن هیچ کتابی برای من مثل وقتی که «شب یک شب دو»ی بهمن فرسی را با همان کاغذ کاهی و رسم‌الخط قدیمیِ بدون نیم فاصله با آن طرح جلد هوش‌ربایش نوازش می‌کردم نبوده و فکر نکنم بخواهد که بشود!
.
.
.
.
مرتبط: یک هواپیما از آسمان خیابان پاییز می‌گذرد(#)
ناشران مورد علاقه‌ی احسان عابدی(#)
و حسین جاوید از موسسه‌ی قدیمی‌ای می‌گوید که الحق به‌ترین کتاب‌های یک دوره را منتشر کرده(#)