آقای صفار هـ . رفتی؟ به همین سادگی رفتی؟... چهار سال رویای من را حبس کرده بودی و حالا رفتی؟
گرچه که اصلن روی صحبت من با تو نیست. نه با تو نیست.
از ابتدا شروع میکنم: روی صحبت من با همان یکی دو نفر خوانندهی این جاست.
امروز من این طور شروعشد: با یک جوک با یک شوخی مسخره و تلخ. با یک ...
باورتان بشود که نمیدانم از کجا بگویم.
این تصاویری که میگویم را به همهی تصاویر این روزهاتان اضافه کنید:
دیروز- جادهی هراز- 3 بعد از ظهر
ماشین گاز را میخورد. بوقش هم خراب شده بود. سوار که شدم، توی جاده که انداحتم، بنزین را که بعد از جاجرود زدم گفتم: خدایا سلامت برسانم. خوش بودم. یعنی یک طور غریبی خوش خوشانم بود. تِرَک 9 خواجه امیری را گذاشته بودم. موسیقیای که آیکون انتخابات و میرحسین شده بود برایم. خاطره شده بود از آن روزهای هیجان و امید. گوشاش صدا کند آزاده که مرا کشاند توی آن موسیقی و فضا. «هر کسی دنبال خبر میگرده/ بهش بگین عشق داره برمیگرده» یک هو یک کامیون از رو به رو آمد. راننده V نشانم داد. سریدم کنار جاده. دور و بر خاک شد و خاشاک شد. سرم روی فرمان بود. هی گریه کردم و نمیدانم چرا میگفتم سهراب.... ندا.... یعقوب. فقط هم همین سه.
تصویر بعدی:
دی شب- توی قهوهخانه- نیمهشب
رمان احتمالا گم شدهام را میخوانم. نوشتهی سراسر شیفتگی و مزخرفات ب. رهنما دربارهی این کتاب روی مونیتور دارد نورافشانی میکند. سریال سراسر مزخرف رامبد جوان دارد از سمت دیگر نور میپاشاند. حالت تهوع دارم. قصد و نیت میکنم که در اولین فرصت مقالهی شهریار مندنی پور را در باب میانبارگی گوگل کنم و بخوانم هزار و هزار بار. در همان حال دلم میسوزد برای حمیدرضا نجفی و کتاب دیوانه در مهتاباش، برای مهسا محبعلی و رمان نگران نباشاش و حامد حبیبی برای آنجا که پنچرگیریهایش و دورتر برای آرش جواهری و رمادیاش و محمدرضا کاتب و وقت تقصیرش، کورش اسدی و پوکهبازش، محمدرضا صفدری و تیلهی آبیاش، وریا مظهر و چیدن قارچ به سبک فنلاندیاش ، ماهزاده امیری و ماه سربیاش، پیمان اسماعیلی و جیبهای بارانیات را بگردش و ... همهی ادبیات نجیب و توی بوق نشدهی تقو لق اما سرپا ایستاده حتا با زانوان ناراست این چند سالهی اخیر ... که خیلی شریف بودند. و خیلی ساکت.
تصویر بعدتر:
امروز صبح، نه، ظهر- توی خانه و وقت خواب دیدن
چشمهایم بدون عینک نمیتواند شمارهی روی نمایشگر را بخواند پس باید تعجب کنم که از نشر چشمه است. تعجب نمیکنم. خوشحال؟ نه نمیشوم. شوخی است. یاد یادداشتی میافتم که گفته بودم شخصی است و گفته بودم به دلایل شخصی میخواهم رای بدهم و به میرحسین هم. حالا دلم میخواهد میشد از ورای تصویر توی آینه، تف بزرگی بیاندازم به خودم و به دلایلم. فکر میکنم و میگویم به آن خانمِ نشر چشمه که: پس بالاخره بعد از چهار سال مهرورزی نوبت به ما هم رسید. میخندد اما من گریهام میگیرد. حالا چرا میخواهی رای بدهی؟ حالا چه طور مینویسی؟ حالا چه مینویسی؟ برای چه مینویسی؟ شاید فقط برای یک چیز : من تا آخر عمر فیلم و تصویر و نام این سه نفر را مثل صلیب با خودم میکشم. از میان این صدها نفر شهید، من از یک که بشماری تا سه توان رفتن داشتم، توان دیدن. توان خیره شدن به چشمهای ندا و سهراب و یعقوب را. همین سه نفر را من تا آخر عمر با خودم میبرم هر جا شد. حالا رای میدهم برای اینکه... این سه نفر زنده شوند؟ .... وای بر من که نمیشود. رای میدهم برای آن چیزی که میدانم این سه نفر میخواستند. مثل عمل کردن به وصیت میماند که واجب است و باید.
گرچه که اصلن روی صحبت من با تو نیست. نه با تو نیست.
از ابتدا شروع میکنم: روی صحبت من با همان یکی دو نفر خوانندهی این جاست.
امروز من این طور شروعشد: با یک جوک با یک شوخی مسخره و تلخ. با یک ...
باورتان بشود که نمیدانم از کجا بگویم.
این تصاویری که میگویم را به همهی تصاویر این روزهاتان اضافه کنید:
دیروز- جادهی هراز- 3 بعد از ظهر
ماشین گاز را میخورد. بوقش هم خراب شده بود. سوار که شدم، توی جاده که انداحتم، بنزین را که بعد از جاجرود زدم گفتم: خدایا سلامت برسانم. خوش بودم. یعنی یک طور غریبی خوش خوشانم بود. تِرَک 9 خواجه امیری را گذاشته بودم. موسیقیای که آیکون انتخابات و میرحسین شده بود برایم. خاطره شده بود از آن روزهای هیجان و امید. گوشاش صدا کند آزاده که مرا کشاند توی آن موسیقی و فضا. «هر کسی دنبال خبر میگرده/ بهش بگین عشق داره برمیگرده» یک هو یک کامیون از رو به رو آمد. راننده V نشانم داد. سریدم کنار جاده. دور و بر خاک شد و خاشاک شد. سرم روی فرمان بود. هی گریه کردم و نمیدانم چرا میگفتم سهراب.... ندا.... یعقوب. فقط هم همین سه.
تصویر بعدی:
دی شب- توی قهوهخانه- نیمهشب
رمان احتمالا گم شدهام را میخوانم. نوشتهی سراسر شیفتگی و مزخرفات ب. رهنما دربارهی این کتاب روی مونیتور دارد نورافشانی میکند. سریال سراسر مزخرف رامبد جوان دارد از سمت دیگر نور میپاشاند. حالت تهوع دارم. قصد و نیت میکنم که در اولین فرصت مقالهی شهریار مندنی پور را در باب میانبارگی گوگل کنم و بخوانم هزار و هزار بار. در همان حال دلم میسوزد برای حمیدرضا نجفی و کتاب دیوانه در مهتاباش، برای مهسا محبعلی و رمان نگران نباشاش و حامد حبیبی برای آنجا که پنچرگیریهایش و دورتر برای آرش جواهری و رمادیاش و محمدرضا کاتب و وقت تقصیرش، کورش اسدی و پوکهبازش، محمدرضا صفدری و تیلهی آبیاش، وریا مظهر و چیدن قارچ به سبک فنلاندیاش ، ماهزاده امیری و ماه سربیاش، پیمان اسماعیلی و جیبهای بارانیات را بگردش و ... همهی ادبیات نجیب و توی بوق نشدهی تقو لق اما سرپا ایستاده حتا با زانوان ناراست این چند سالهی اخیر ... که خیلی شریف بودند. و خیلی ساکت.
تصویر بعدتر:
امروز صبح، نه، ظهر- توی خانه و وقت خواب دیدن
چشمهایم بدون عینک نمیتواند شمارهی روی نمایشگر را بخواند پس باید تعجب کنم که از نشر چشمه است. تعجب نمیکنم. خوشحال؟ نه نمیشوم. شوخی است. یاد یادداشتی میافتم که گفته بودم شخصی است و گفته بودم به دلایل شخصی میخواهم رای بدهم و به میرحسین هم. حالا دلم میخواهد میشد از ورای تصویر توی آینه، تف بزرگی بیاندازم به خودم و به دلایلم. فکر میکنم و میگویم به آن خانمِ نشر چشمه که: پس بالاخره بعد از چهار سال مهرورزی نوبت به ما هم رسید. میخندد اما من گریهام میگیرد. حالا چرا میخواهی رای بدهی؟ حالا چه طور مینویسی؟ حالا چه مینویسی؟ برای چه مینویسی؟ شاید فقط برای یک چیز : من تا آخر عمر فیلم و تصویر و نام این سه نفر را مثل صلیب با خودم میکشم. از میان این صدها نفر شهید، من از یک که بشماری تا سه توان رفتن داشتم، توان دیدن. توان خیره شدن به چشمهای ندا و سهراب و یعقوب را. همین سه نفر را من تا آخر عمر با خودم میبرم هر جا شد. حالا رای میدهم برای اینکه... این سه نفر زنده شوند؟ .... وای بر من که نمیشود. رای میدهم برای آن چیزی که میدانم این سه نفر میخواستند. مثل عمل کردن به وصیت میماند که واجب است و باید.
۳ نظر:
شاید باور نکنید اما دیروز یا روز قبلش بود گفتم بهتان بگویم حالا زمانش
است کتابت را ببر . اما دیدم نه خیلی
هم شاید نباشد . یعنی حسش نیست . اما سپینود عزیز مگر ما غیر از قلم و غیرتمان چیز دیگری داریم . شاید من هم هفته آینده کار دوم را بدهم به ناشر . اگر مجوز گرفتید بی خبرم نگذارید لطفن
مهدی ربی
سلام
کامنت اولی رو خراب وارد کردم . دوباره می نویسم به امیدی که همان باشد.
دوست عزیز دعوتت می کنم به دیدن مطلب جدید فرهاد جعفری تا پس مانده ی غذای سال ها قبل را بتوانی از معده ات بدهی بالا . شاملو می گفت من این چهر ه ها رو نمی شناسم . شاملوی عزیز الان این چهره ها رو می شناسیم . همین جا هستند . در ضمن از اینکه دیگر تعجب نمیکنید خیلی خوب است دوست عزیز.
یکی از دوخواننده ی مطلبت .مسعود کبگانیان
دوست عزیز آقای کبگانیان بلگفا باز نمی شود و سعی کردم برایتان کامنت بگذارم نشد چون مجبور شدم از ریدر بخوانم.
میدانید دوست دارم چه چیزی را تصور کنم؟ تصور کنم آدمی که رفته است و به کاندیدای موردنظرش رای داده حالا بر طبق یک خصلت که در فرهنگ ما «مرد است و حرفاش» یک کلام شده و شروع به مغالطه میکند. دوست دارم فکر کند پشیمان است ولی نمیداند چطور عمل کند. او برای من مرد و تمام شد.
حجم اتفاقات و فجایع آن قدر زیاد است که فرصتی برای پرداختن باقی نمیگذارد. باید نوشت. مهدی ربی عزیز راست میگوید. این روزها باید نوشت و خواند و میان مردم رفت. این روزها باید آگاه کرد. این روزها... عجب که این روزها چه کارها میتوان کرد.
ارسال یک نظر