چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۸

روی صحنه

.
سرم گرم شده. سرم گرمِ چیزی که دوست دارم شده. سرم با چیزی گرم شده که دور از فکرِ آن چشم‌ها نباشم. هر بار هر کدام را برای خاطر یکی و این بار برای خاطر یعقوب است. برای صحنه‌های خالی برای آن نوشته‌ای که ابتدایش گفته بود:«ما نمایشنامه‌نویسیم. ما اندکیم». برای همه‌ی این‌ها که دستم را گرفتند و بیرونم کشیدند. مثل زنی که زایمان کرده و مانده تا کمر راست کند. مانده تا نوزاد به بغل، توی خیابان‌ها، پی چیزی بدود و همواره بدود و بعدترها پاداش این دویدن‌ها را با عکسی از خونآغشته‌گیِ نوزادِ حالا رعنا که الف قامتش سوزنِ نور خورشید را به چشم فرو می‌کند، بگیرد.
چرا یادم نمی‌رود. چرا از جلوی چشم‌ام کنار نمی‌روند. جلوی چشم من صحنه است، صحنه‌ی کف چوبی که صدای پاهایی که روی آن می‌دوند، شلیک تیر را می‌ماند. چرا یادم نمی‌رود، روی همان صحنه باز نشانش می‌دهند. بازنمایش: سیاه‌پوشان می‌کشاندندش. نمی‌آمد چون فریاد می‌زد«به خدا با مادرم اومدم»... مادر مادر و تو فکر می‌کنی چه پناه بزرگی است. زیر سقف آسمان کشورت، سینه‌های مادر تنها پناهان امن‌اند. نمی‌آمد چون زیر سینه‌های مادر پناه گرفته بود و همان وقت به ضرب و زور مشت او را از شیر گرفتند. معصومیت را از او گرفتند. همان جا از مادر جدا کردند و بکارت او را و قصه‌های کودکی و ماشین‌های کنترلی‌اش را از او گرفتند.
چرا یادم نمی‌رود. چرا یادرفتنی نیست. انگار همه‌ی تصویرهای خودم، همه‌ی آن‌ها که تا حال روی صحنه و تنها برای خودم بازی می‌شد؛ با شرط لازم و کافی یک نمایش: وقتی شکل می‌گیرد که دست‌کم یک بازی‌گر و یک بیننده وجود داشته باشند. و من که بودم. وجود داشتم. پشت پلکم نشسته بودم که پرده‌ی مخملین قرمز پشت چشم‌هایم بالا می‌رفت و من هر چه تلخی و شیرینی داشتم می‌دیدم. حالا این روزها پرده که کنار می‌رود چشم‌ها می‌آیند با نهال صنوبری که صبوری می‌کند تا جان بگیرد و بزرگ شود. و من همه‌ی این‌ها را هنوز ناظرم.
.
.

۲ نظر:

سامره گفت...

درود بر سه پی نود
سامره هستم. مایل به تبادل لینکم. افتخاری برای ما بانوی سبز پوش

ماه گیر پیر گفت...

از یاد رفتنی هم نیست