جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

از دور می‌فهمی که باران می‌آید

.
از تونل که بیرون می‌آیی
سیلی می‌زند باد
گونه‌ات را
و مرطوب
از تونل که بیرون می‌آیی
غم نم می‌کشد
خنک که نمی‌شود دل‌ت
اما
نفس از باریک‌راهِ غم‌بادِ فریاد‌هایِ خشکیده و گرم ِحلقوم،
رها می‌شود
تا برگ درخت
از تونل که بیرون می‌آیی
کوله را به آن یکی شانه بده
خانه را می‌بینی
.

۲ نظر:

Mohsen گفت...

کارا بهتر می شه؟!

سعیده گفت...

سلام سپینود عزیز. خوبی ؟ صبا چطوره؟ و پونه؟؟؟؟ خوشحالم که وبلاگت رو دوباره می خونم.