شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸

.


غروب شد
هوای یار دلم را گرفت
هوای یار فریاد شد
غم را با کتاب افطار گشودم
رها کردم
از بندش
بعد
دل به جاده زده بودم.



امروز عصر را توی یک کتاب‌فروشی گذراندم که دیگر برایم خاطره‌انگیزترین و عزیزترین کتاب فروشی دنیاست. اول کتاب‌ها بودند و ما و برق نبود و بعد باز همان‌ها بودیم و آدم‌ها. از دور جوانی را دیدم که کتاب را برداشت، با دقت نگاه کرد و ورق زد، قسمتی از یک داستان را خواند. سیلویا را شاید یا امیرعلی. بعد خیلی مودبانه کتاب را سرجایش گذاشت. باران می‌آمد و دریادادور می‌خواند و دو زن، آن‌جا، دوستم بودند، یکی آرام بود و انگار با موسیقی دایمی که در ذهن‌اش همیشه دارد نواخته می‌شود می‌رقصید و آن دیگر، کتاب‌فروش، در جنبش مدام، تمام هوش و حواسش را به کتاب‌ها داده بود و کتاب‌ها چه با او دوست بودند و او چقدر بزرگ بود. باران می‌آمد و هوای سردِ کتاب‌فروشی تمیز و پاک و خوش‌عطر بود. حرف‌ها همه قصه بود. واژه‌ها توی هوای کتاب‌فروشی معلق بودند. پسرکی نقاشی کشیده‌بود و پسرک دیگر تازه‌تازه دُ، رِ، می آموخته بود و کلاویه‌ها را لمس کرده‌بود. از دور، از روی صندلی، اما خیلی دور، نگاه که کردم انگار جزیره‌ای بود، فارغ از غم، فارق از خشم، انگار کتاب‌ها آمده بودند آدم‌ها را با خود برده بودند آن‌جا که خنک بود و خوب بود و دوستی بود و صلح بود و صفا.

۱۵ نظر:

رضای روزن ها گفت...

خجسته باد این اولین حضور کلماتت بر سپیدی کاغذها

مانی ب گفت...

تبریک!

none گفت...

باور کنی یا نه، شیرین ترین خبر این روزها بود. فکر کنم تا صبح خواب نشر چشمه را ببینم...

ناگهان گفت...

سپینود جان لطف می کنی اگر جلسه نقد و بررسی برای کتابت برگزار شد، قبلش، خبرش را همین جا بنویسی؟

خالد گفت...

نبریک می‌گویم سپینود گرامی / بی‌صبرانه منتظر دیدن و خواندنش می‌مانم / نقدش هم بماند / شاد و سرفراز

ناشناس گفت...

وای باورم نمی‌شه من هم حالا می‌تونم این جا نظر بدم....بالاخره این نظرخواهی تو به ما هم روی خوش نشان داد...من هم تبریک می‌گم....خیلی زیاد و خیلی مخصوص

سعیده گفت...

مبارک باشه سپینود جان . وقتی خوندمش حتما خبرت می کنم.

ماه گیر پیر گفت...

تبریک میگم بابت چاپ کتابت می دونم خیلی شیرینه که آدم کتابشو دست مخاطبش ببینه ممممممم چه خوب

سعيد كيائي گفت...

سلام
كتابت را از نشر چشمه گرفتم امروز. يكي دو كتاب جلوتر براي خواندن و نوشتن دارم.
آنها را كه خواندم و نوشتم و به آنجاها كه قول دادم ارسال كردم، با مهدي مولايي حرف مي‌زنم كه يادداشتي برايش در هفت سنگ بنويسم.
حق يارت

portraitofme گفت...

خیلی مبارک باشه :)


* خواستم تلفنی تبریک بگم نه شماره توی گوشی بود نه راستش فکر کردم کار درستی باشه بعد از این همه وقت. خیلی خوشحال شدم :) در اولین فرصت می گیرم می خونم:) باز ام تبریک... تو این روزا خبر خیلی خوبی بود.

ارنواز گفت...

کامنت قبلی من بودم. ایمیل آدرس را اشتباهی قدیمی وارد کردم :) شرمنده.

مسعود گفت...

چند روز پیش توی نشر چشمه دیدمش و کلی خوشحال شدم از بابت تولد یک کتاب تازه...

ناشناس گفت...

kashki pishet boodam love nilofar

سمیرا گفت...

فقط خودت می دونی که چه حسی داره.... من درکش نمی کنم.... فقط شاید بتونم تصورش کنم .... مبارکت باشه

سپینود گفت...

ممنون از همه‌تون