دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

دایناسورتم

.
.
این چیزی که می‌خواهم بگویم از نظری آمد که در وبلاگ دوستی گذاشتم و بعد پرورش یافت تا نُتی در گودر و بعد با یادآوری این یاد یک حس افتادم.
عید امسال بود ساعت هشت شب توی مغازه می‌نشستم و میان اسکوپ‌های بستنی چشمی هم داشتم به تلویزیون.
می‌دانید چقدر باید ذهن پروریده باشد، تا چه حد خیال-باز باشد، تا چه مقدار رویاپرداز که آقای مجری آن‌طور با محبت دست پارچه‌ای کلاه قرمزی را نوازش کند و این حرکت توی قاب آن قدر برجسته باشد که انگار توی هزار نقطه‌ی طلایی و سه‌چهارم و این‌های تصویر نشسته. آدم‌های این‌طوری کیمیا هستند.
ما برای زندگی‌هامان خیال‌های نزدیک به واقعیت می‌ریسیم اما تا یک قدمی‌اش هم تخم نمی‌کنیم که برویم. حالا تصور کن کسانی که برای ما خیال می‌‌سازند و خودشان آن‌قدر توی این خیال غرق‌اند که ما شک نمی‌کنیم و چشم‌بسته خودمان را به‌شان می‌سپاریم. کاش کسی بود در زندگی که پابه‌پای خیال ما می‌آمد. آن وقت ثابت می‌شد که پای استدلالیون چوبین بوَد. یک روزی بالاخره یکی با فریاد «یافتم»ش به شما عقلا و منطق‌زدگان می‌فهماند که این دنیا ارزش دودوتا چهارتا ندارد. این دنیا تنها نقطه‌ی برجسته‌اش همان خواب و خیال است و رویا. رویایی که باید جدی گرفت. خیالی که باید با آن زندگی کرد.
.
.
حالا ربطش بدهید به کتاب‌ها و فیلم‌ها و اصلن همین گودر. ها؟
.
.
کمی عصبانی هستم این روزها.

۳ نظر:

مانی ب گفت...

کاش کسی بود در زندگی که پابه‌پای خیال من می‌آمد.

کاش کسی بود در زندگی که پابه‌پای خیال هم می رفتیم.

الهه گفت...

زنده ام سپينود عزيز. ولي چندان خوب نيستم. گودر رو فعلن ترك كردم. مطمئن نيستم موقتي يا چي. فهم همه چي خيلي سخته‏ ‏، وقتي اينو به آدما ميگم‏، ميگن داري ادا درمياري. من ادا درنميارم فقط به نظرم سخته. نميتونم بفهمم. نميدونم بايد باور كنم يا نه. خبر خوب اينكه دارم داستان مينويسم. تموم كه شد حتمن بايد بخونيش.

سپینود گفت...

چه عالی دختر... چه عالی.