چهارشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۸

قبول دارید شب‌ها آدم طور دیگری می‌شود؟

مدت‌هاست نمی‌توانم مثل قبل این‌جا بنویسم. مثل هر  وبلاگ‌نویس دیگری یک وبلاگ مخفی دارم، که شوخی خوش‌مزه‌ی روزگار است این‌که؛ آن‌جا هم نمی‌توانم بنویسم و گاه به گاه و به شوق همان یک نفری که می‌شناسدش می‌نویسم. چند روز قبل یا هفته‌ی قبل فکر کردم دردها کمی تسکین پیدا کرده‌اند یا دست‌کم راه مقابله با بلاها را پیدا کردم که باز تیری دیگر شلیک شد و یک‌باره هر چه رشته بودم پنبه شد. حالا دارم به خودم زور می‌گویم: باید بنویسی. باید بنویسی. باید.


سه زنِ سیاه هستند که می‌خوانند. سه سبک مختلف. سه نسل مختلف. سه شکل و ظاهر مختلف. هر کدام یک طوری هستند برای من. یکی مال همان خاطرات نوجوانی است و ویدئوهای بتامکس و شوهای ته فیلم‌ها و شانسی که گیرمان می‌آمد. دومی تنها یک یا دو آهنگ بود اول در یک نوار کاستِ مکسل که وقتی آهنگ تمام می‌شد عزا می‌گرفتم که چطور طاقت بیاورم دوباره برگردانم، طوری که سر آهنگ باشد و دست آخر یک طرف نوار سونی 60 دقیقه را فقط آن آهنگ  ضبط کردم و ... حکایت سومی اما مربوط به دوران عقل و بلوغ فکری بود. یک انتخاب بود. میان تعداد زیادی موزیک راک و ترمپ و کانتری ... گوش‌نواز شد. یک آهنگ‌اش شد آهنگ «ما» هر کدام‌تان شاید داشته باشید این آهنگِ«ما» را. خب البته شرط اول‌اش بودنِ «ما» است. کارکردهای خوبی دارد. اولی‌اش و مهم‌ترین این است که وقتی یکی از «ما» نباشد. بگذارد برود، یک‌باره، توی خلا رها بشوید، می‌شود پناه برد به آن آهنگ و گریه کرد، یا فحش داد، یا پیش‌نهاد می‌کنم بهت‌زده خیره شوید و باور نکنید. گاهی باید گول بزنیم خودمان را. گاهی باید خیال ببافیم، با لحن کودکانه سر خودمان را شیره بمالیم«رفته است ماموریت»، «برمی‌گردد» «یک روزی یک هو درمی‌زند» یا اصلن فکر کنید به جایِ تیغ جراحی روی سینه‌اش و فکر کنید «دیگر چه کسی می‌تواند آن زخم کهنه را شکل هلال ماه ببیند توی آسمان» و درست به همین دلیل فکر کنید یک روزی باز سرتان را روی همان هلال ماه خواهید گذاشت و مخلوطی از دو صدای ضربان قلب را خواهید شنید که دقیقن نمی‌توانید بگویید کدام مال خودتان است کدام مال هلال ماه.

دور شدم و قصدم اصلن این نبود. شاید آدرس آن یکی وبلاگ را با این یکی اشتباه گرفته باشم. من می‌خواستم فقط بگویم چطور شد که سه زن، صدای‌شان، امروز نجات‌ام داد.حالا از چه، بماند که شما خودتان هم تک تک، امروز نیاز به نجات داشتید. یعنی حالا همه‌ی بلاها یک باره و به شکل جمعی می‌آیند و وقتی از چیزی صحبت می‌کنی درست می‌دانی که داری از چه صحبت می‌کنی و بقیه هم می‌فهمند. شاید آن وقت که یکی از «ما» آن طور یک باره رفت، اگر شما هم یکی از «ما»هاتان را گم کرده بودید یا از دست داده بودید یا هر چه، می شد همه با هم سر یک ساعتی -حدودن- مثل همین امروز بغض کنیم. ولی خب لطفِ مضاعفی بود که شامل حال شما نشد. اما حکایت امروز فرق می‌کند. می‌شود به هم یاد داد. هر کسی بگوید چطور از بغض رهانیده شده. چه کتابی خوانده، چه فیلمی دیده، نقاشی کشیده؟ دوش آب داغ؟ سرش را کرده میان بازو و سینه‌ی کسی و بوی تنش را سنیف کرده؟ یا رفته توی باران(؟) یا گرد و غبار قدم زده خوابیده و پتو را کشیده تا فرق سرش و یا در یخچال را باز کرده و با حرص هر چه بوده و نبوده را یک لقمه کرده و خب خبر یکی‌تان را دارم که با پانزده‌ هزار تومان پول توی جیب‌اش رفته نایب و یک فقره چلوکباب خورده همراه با حشو و زواید...

 
این بنده‌ی سرتابه‌پا تقصیر که این جا پشت این لوح شیشه‌ای-صدا کند گوش‌تان آقای قاسمی- نشسته و کاری جز غصه خوردن و نوشتن، یا نوشتن و غصه خوردن و یا هیچ‌کدام و فقط خواندن و حرص خوردن از او برنمی‌آید،  عصر امروز به مصداق «حول حالنا» از این سه زن استمداد جست و پاسخی گرفت که تا این ساعت مقدس، نشئه‌ی آن است.
ساعت مقدس برای من دوازده نیمه شب که دخترک می‌خوابد، است تا گاهی خود صبح که ساعت شش و نیم بیدار می‌شود و به مدرسه می‌رود. در این مدت، فارغ از تب و تاب،با نور شمع یا عطر عود، کتاب می‌خوانم یا فیلمی می‌بینم یا چیزکی می‌نویسم و تقدس‌اش برای این است که این ساعت‌هاست که فردیت‌ام را برجسته می‌کند، خودم را دوست دارم وقتی غذا آرام روی اجاق قُل می‌زند و خروس حیاط همسایه که پشت پنجره‌ام است می‌خواند. همه‌ی این‌ها به کنار، آماده می‌شوم برای شنیدن خبرهای ناگوار روز بعد.




این سه زن به ترتیب عکس‌ها و یادآوری‌شان در متن: 
Tina Turner ، Sade ، Tracy Chapman
هستند.

۱۲ نظر:

Ahoo گفت...

فقظ خواست بگم این پست حتمن آنچنان از دل برآمده که اینطور بر دل نشست . امیدوارم خوب باشید. و برتر از هر چیز سلامت.

شیما گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
شیما گفت...

حکایت این روزهای من اما، که رفته است و می دونم که برمی گرده تا70روز دیگه:گاهی که دلم می خواهد بغضم دریا کنه چشمامو،خب تن می دم..موزیکای مشترک البته این کارو بهتر انجام میدن.یعنی می خوام بگم اینقد که موسیقی رو دگرگون کردنم تأثیر می ذاره،چیز دیگه ای مثل جورابای صورتیت که اون خریده،این تأثیرو نداره!خب گاهی هم در راستای شادسازی خودم و البته گاهی که نمی دونم دیگه با خودم چیکا کنم،یهو یه ظرف گنده سفالی پر از سالاد با سس ها و چاشنی های من درآوردی +یه فیلم مثلن تو تختم می شه عیش مقطعی!می دونید هر شب که یکی از کلاغا رو از رو دیوار خط می زنم بغضمو قورت میدم و حتی لبخند می زنم تا یه روزی که آخریشو رو خط بزنم و فرداش دیگه،برمی گرده و باز ما هستیم و آئین های مشترک و خاطره سازی های نوی پیش رو.

يك صداي بي‌صدا گفت...

چه تصوير جالبي بود از زمان ميان خواب تا بيداري دختركتان...يكي مي‌خوابد تا رويا ببنيد در پس ذهنش، ديگري بيدار مي‌ماند تا براي بيداري‌هايش رويا ببافد...

Azadeh گفت...

شنیدی که شاده برگشته و دوباره داره کار می‌کنه؟ آلبوم جدیدش به زودی منتشر می شه. نمی دونم جاز دوست داری یا نه ولی فکر کنم این بار که ببینمت باید برایت بیلی هالیدی بیاورم.

مانی ب گفت...

سلام
حالا چون من هم صدای این زنها را دوست دارم٬ پارتی بازی کنید و آدرس وبلاگ دومی رو به منم بدید.

ناشناس گفت...

آزاده خانم آلبوم Soldier of Love در تاریخ February 2010 منتشر شده و تورنتش هم هست.

ناشناس گفت...

وقتی تمام منظره ها سایه روشنند
هیچ عاشقانه ای به تفأل نمی برد
از تو به توی سینه ی تاریک زندگی
دستی مرا به آنطرف پل نمی برد

ناشناس گفت...

merci az inke hasti... love nilopar

ناشناس گفت...

? is this the one
...
....
But you can say baby
Baby can I hold you tonight
Maybe if I'd told you the right words
At the right time
You'd be mine ....

Nilopar

ناشناس گفت...

سپینود! تو می دانی چرا وبلاگ هایی که تنها یک نفر می شناسدشان حتا از یاد شبکه هم می پرند؟

ناشناس گفت...

آزاده خودت را رو کن /
سپینود! تو می دانی چرا وبلاگ هایی که تنها یک نفر می شناسدشان حتا از یاد شبکه هم می پرند؟