یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

تکه‌ای از داستان بلند

مرغ ته گرفته بود. جوری که حتا نمی‌شد گفت برشته شده و روی‌اش را با قرمزی رب و حلقه‌های هویج و پیاز پوشاند. ثریا قابلمه را روی میز جلوش گذاشته بود و داشت از پنجره حیاط را نگاه می‌کرد و هیچ حواس‌اش نبود. با نوک چنگال توی دست‌اش روی میز خط می‌کشید. زورش زیاد می‌شد این طور وقت‌ها. گوش‌هایش تیر می‌کشید. دل شوره‌اش از نگرانی نبود. از حالی بود که تنها راه گریزش همان نوک چنگال بود. و کنده‌گی روی میز که از میان گل‌های رومیزی گذشته بود و حالا داشت چوب را زخمی می‌کرد. گاهی بغض بالا می آمد توی گلویش. بزاق دهانش را جمع می‌کرد و فرو می‌داد تا بغض برود. می‌ترسید بلند نفس بکشد یا دهانش را باز کند حتا برای تر کردن لب‌های خشک شده‌اش، مبادا فریاد بزند. فاصله‌اش با خطی که آن طرفش جنون بود تنها یک چنگال بود، سطح روی میز بود، قابلمه‌ی مرغ ته گرفته بود. حیاط همان حیاط بود. اما انگار خاکستری‌تر. نزدیک عصر گرفته‌تر هم می شد. همین حالا بود وقتی که صدای اذان هم بپیچد توی محل. شاید اشتباه کرده بود زودتر مرخصی گرفته. شاید توی آن اتاق و با آن همه حجم کاری که روزهای آخر سال سرازیر می‌شود حواسش پرت می‌شد و آرام‌تر. ترسیده بود پرش به پر یحیا بگیرد. از وقتی رویا رفته بود کارشان چند برابر شده بود و ثریا تنها کسی بود که نمی‌توانست گله کند. رویا هر چه که بود تر و فرز بود. همین قدر فکر کردن به کار چند دقیقه‌ای ذهن‌اش را باز کرده بود و حالا صدای اذان باز برش گرداند به حیاط و بوی مرغ ته گرفته و چنگالی که حفر کرده بود و گود انداخته بود گوشه‌ی میز را. توی حیاط باد می‌آمد. لباس‌ها روی بند بی‌قرار بودند. سینه‌اش را صاف می‌کند آرام بلند می‌شود و چنگال را رها می‌کند. دست می‌کشد به دامن‌اش. دستی هم به موها. باید لباس‌ها را بیاورد تو.

۲ نظر:

.... گفت...

باقي اش را به شخصه دوست دارم كه بخوانم.

رضا گفت...

قلم زیبا و روانی بود
ومشتاق شدم برای خواندن کتابت