تجریش اینطور است. اینطور که آخرین ساعتهای سالی را قدم زنان و بیخیال بتوانی گز کنی و کسی هم نپرسد خرت به چند من. یله بدهی بگذاری هر چقدر دلشان میخواهد به تو تنه بزنند و دستمالیات کنند. این ساعتهای آخر اگر مثل تویزرورقبزرگشدهها رفتار کنی بدتر انگشتات میکنند. یله بده، دست باز و سینه جلو... آها همین است. آن وقت میتوانی یک کاسه آش داغ را همان طور خوشخوشان بخوری و سه شاخه شب بو را از ته وانت طرف برداری به مفت و بعدش اگر خیلی دلات سوخت که زنش زنگ زده و میپرسد از مردش که بالاخره این دم آخری کی میرود خانه بنشیند پای سفرهی هفت سین پیش بچه...، از میان یک پول آبی و یک سبز و یک زرد، زرد را درآوری و شرمزده بدهی بهش و مرد که داد زد خانوم بقیهاش، لای تنهای داغ از هرم تعجیل گم شوی. تخمین زدم از آنجا تا مثلن میدان نیرو هوایی چقدر راه است یا تا سهراه سوسکی حتا تا مجیدیه و افسریه تا میدان شاهپور. نگراناش شدم هشت و سی و پنج. خندهدار بود اما من روی نیمکت پارک شطرنج نشسته بودم و به خم یالهای اسب سیاه فکر میکردم و منتظر ساعت نه و یازده دقیقه بودم- که فکر میکردم سال نو میشود به اشتباه- نگران مرد که بالاخره شب بوهایش را فروخت و رفت و رسید خانه یا نه و میلرزیدم از سرما و دست آخر تف کردم و شاشیدم به خودم و هر چه معتقدات و غیرمعتقدات است. لعنت به این سالی که من تویش ترک شدم. لعنت به تو که نمیدانی ترکشدگی چیست و لعنت به سی و هشتسالگی و ترک شدگی و لعنت به مادری که باید بغضاش را بخورد و مدام بخندد تا دخترش فکر کند اینها اداهای عادی همهی نویسندگان دنیاست و خوشحال باشد که مادرش درست مثل همهی نویسندههای بزرگ دنیاست. خوشگل شده است لامصب. یعنی برایش خوشحالم و اصلن دلم نمیخواهد از فکر لباس صورتی و لاک و سایهی چشم آبی رنگی که تازگی پشت پلکش میزند، دربیاید. دوست ندارم به جز ساسی مانکن چیزی گوش بدهد و وقتی زمزمه میکند« به یاد یاری خوشا قطره اشکی» پشتام میلرزد. میدانم دوستش دارم و از این تنها فکت زندگیام بدم میآید چون میدانم تنها کسی است که مجبورم کرده به زندگی و وادارم کرده به لذت بردن. تنها کسی که جلوی تباهی را گرفته. بقیه همه تباه کردند و رفتند. صبا اگر در مقابل تمیز کردن کمدش مسئول نباشد، در جلوگیری از بدبختی ِ کامل من مسئول است. بقیهی آدمها یک سره بیمسئولیتاند. پرت شدم. همیشه پرت میشوم. نباید این متن را توی وبلاگ بگذارم. میدانم. ولی دست آخر میگذارم و نمیدانم چرا. لابد چون میخواهم همه نچنچ کنان سر تاسف تکان بدهند... نه تف... فقط میخواهم خلاص بشوم از این حرفها اصل مطلب این بود که بیایم و پز بدهم که من به همهی آدمهای متفاوت و فردگرا یک سور زدم. یک ساعت بعد از سال تحویل بنزین زدم توی یک جایگاه خلوت و با یک پراید نوکمدادی ِ صندوقدار داغان راهی جادهی فیروزکوه شدم. جادهمهآلود بود و خالی؛ من داد میزدم بیابان را سراسر مه گرفته و حواسام هم بود که میان کوه هستم، نزدیک پل ورسک و اصلن بیابانی در کار نیست. بروم یک بار ابتدا تا انتهای کلیات نیما یوشیج را تورقی کنم باید از مه کوهستان گفته باشد. حس ترس و تاریکی و تنهایی و رضایت. سه صبح که رسیدم باز زنجیر شدم به این صندلی و سهتا ایمیل خواندم که فقط مال خودم و به اسم خودم بود. بقیه را ریختم توی زباله. آن سه تا را هم چون ازشان ممنونام باید بنشینم سر فرصت و برای تکتکشان به فراخور جواب بنویسم و حالشان را خوب کنم که حالام را خوب کردند. حالا هم اینجا توی این آسایشگاه هیچ چیزی فرقی نکرده. فقط بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری لطیف*وار، عمری بود که گذشت.
* لطیف پسرک قهرمان داستان بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری است که صمد بهرنگی نوشته. همان که عاشق آن شتر پشت وینرین اسباببازی فروشی در تهران است.
* لطیف پسرک قهرمان داستان بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری است که صمد بهرنگی نوشته. همان که عاشق آن شتر پشت وینرین اسباببازی فروشی در تهران است.
۱۵ نظر:
کوه عظیمیه رو دیدی که؟ از دیشب روی سینهام مارپیچ میکشه بالا! یعنی تو میگی امشب که یک سال میگذره از دیروز جا به جا میشه یک کمی... فقط یک کمی
میم
از سر عادت كش مي آييم، از سر عادت غصه مي خوريم و از سر عادت فكت هاي زندگي را بو مي كشيم و روي سينه و لا لايي مي دهيم. با اين عادت ها زندگي مي چرخد.
"صبا اگر در مقابل تمیز کردن کمدش مسئول نباشد، در جلوگیری از بدبختی ِ کامل من مسئول است "
خودت مي دوني كه من كشته مرده ي يه همچين جملاتي ام...الباقي ش چرنده...رو يه همچين جملات سايه داري بيش تر مكث كن...خودت رو لنگ توصيف نكن...به قدر مقدار تصوير معركه داري فقط بايد با چنين جملاتي ديواره هاش رو زه بكشي...مي دوني كه؟...كي بورد بي مصرف هيچ وقت قدر مچ دست نويسنده رو نمي فهمه...منزلت اين حرفا رو بپاش تو هاشور...بذار صبا جون بگيره تو زه كشي هات...نترس...تو آدم داستان كوتاه نيستي...هيچ كدوم مون نيستيم...ما سينما مي خونيم و روي قوز كلمات افتاده يم...باور كن فقط بايد يه ايندرال بندازيم بالا تا تپش قلم رو ريگلاژ كنه...حالا اين ايندراله واسه من برگمان و آنتونيوني بوده همه وقت...اون وقته كه قلم مث دوران پيشا-كي بورد فشه مي كنه...يحولُ حالي الي احسن الحال...به حرمت همون يه جمله فقط...
بنظر من توصیفات شاید برای یک داستان کوتاه زیاد بود اما پیوستگی و جهت صحیح اشان با کل داستان بجا و زیبا بود.
در این داستان صبا نمیتواند مشخص شود و طبیعی است چرا که زن در مجموعه ای از احساسهای در هم خودش در زمانهای گذشته و حال فکتی بجز صبا جستجو میکند. این داستان پر از ابعاد های حسی و زمانی مختلف بود به همراه یک روند جستجو نویسنده که خواننده هم بهمراه او جستجو می کند و کشف. شاید از این جنبه بعنوان یک داستان کوتاه خواندنی و زیبا بود.
اما تکیه بر فکت صبا شاید در یک رمان و آنهم همراه با جستجوها وکشف و رشد پرسوناز ها .
سلام سپینود
عید مبارک
i loved it ... khosha zendegie azad ....love
کاش اینجا دیده بودمت.
من این را که خواندم دلم خواست مادر باشم...
خدا صبایت را نگه دارد
آهنگ " ایران " با صدای عمید صادقی نسب . از سایت مراقبه دانلود کنید . www.moraghebe.com
ترکیبی از زندگی و خیال. داستان و واقعیت... من هم گم شدهام جائی بین اینها و نمیدانم کی و چگونه داستانهایم تمام میشوند یا بسته میشوند، پایان خوش یا ناخوش فرقی نمیکند...چند روز است ناراحتم همه چیز را بهم ریختم حتا اسمم و فونتم و زمینِ بازیام!... دارم بد عیدی را میگذرانم و یکی نیست با او درد دل کنم. تو یکی داری که نگرانت باشد و من یکی دارم که نگرانش باشم. قبلنا میگفتم صبا را ببوس. حالا صبا را سلام برسان. اینطور که میگوئی خیلی بزرگ شده... خوب و سالم باشی و باشد. اگر توی دراپ باکس به درخواست من ثبت نام کنی 250 مگ پاداش بمن میدهند! میبینی چقدر شغرت مینویسم؟
سلام خانم داستان نویس
گردنت حق دارم چون سیلویایت را خودم سه بار خریدم نق هم نزن لطفن
چیز زیادی ازت نمی خواهم فقط اگر امکانش را داری مردانگی را لینک بده.
باور کن یک روزی صادقانه اگر دیدمت که حتمن یک روزی می بینمت به ات می گویم چرا
باور کن خانم نویسنده با لینک دادن یک وبلاگ نیمه ادبی چیزی از کسی کم نمی شود
من هم مثل خودت جایی دنج دیگری برای
بدون نقاب نوشتن دارم که مردانگی همان است
بی ادبی ام را می بخشی که
عزت زیاد
http://valiancy.blogfa.com/
از میان این همه کلمه یکی ورسک یکی صیا و یکی ترک شدگی من رو گرفت ما با همین سه پیک به تلو تلو خوردنمان ادامه می دهیم..
چقدر ريزه نوشتههات و سخته خوندنش؛ بر خلاف يادداشت قبلي كه خواناست
سلام دوست من امروز برای اولین بار دنیای وب تو رو دیدم خیلی عمیقه اینجا نفسم تنگ تر شد
راستی لینک ات کردم
پری کاتب
یا علی
سلام
آفرین . براوو
ارسال یک نظر