سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

تنهایی یک دونده دو استقامت





آن وقت‌ها تلویزیون زیاد نشانش می‌داد. وقتی می‌دوید اطرافش خیلی خالی توی چشم می‌زد. یک جوری آشنایی‌زدایی از تصویر تماشاچیانی که حتا تا توی جاده می‌آیند که دوچرخه‌سوار یا دونده‌ی استقامتی را تشویق کنند. یکی از این تماشاگران همیشه یک چیزی زمزمه می‌کند توی گوش قهرمان که باعث برنده شدنش می‌شود. مثل وقتی که من از اتاق عمل آمدم بیرون و هیچی نمی‌فهمیدم جز درد و صداهای درهم و برهم و یکی آن وسط توی گوشم گفت:«دختره، یه دختر خیلی خوشگل» و آن نوزاد بوزینه(!) برایم زیباترین موجود دنیا شد.


تابستان‌ها همه این طوری‌اند. از طرفی کش‌دارند و شلوغ‌اند. درهم و برهم‌اند. بی‌نظم. یک رقابت شلوغی درمی‌گیرد توی همه‌ی دنیا که تابستان را باید خوش گذراند. چرا؟ یا دست‌کم برای ما چرا؟ برای ما که نه می‌توانیم از شدت گرما کم لباس بپوشیم، ولو باشیم کنار سواحل، مجالس رقص با دوستان‌مان برپا کنم یا چی؟ ما فقط ادای خوشگذرانی و هول و اضطراب رقابت را داریم. بی‌معنی‌ است. مسافرت‌های بی‌برنامه، جمع‌های شلوغ، دوستان از گرد راه رسیده یا دوستان همیشگی و بی‌قدرتی در هماهنگ کردن برنامه‌ها و ... این‌ها همه درد دویدن در تابستانی است که ظاهرن شلوغ است، اما حتا یک نفر هم نیست که توی گوشت فریاد بزند:« داره میاد، یه کم مونده، سرما و آرامش داره میاد»


نمی‌خواهم غر بزنم. خدا را هم باید شکر کنم. همه چیز روال عادی خودش را دارد. در محدوده‌ی شخصی. مهر هم که بیاید منظم‌تر می‌شوم. نویساتر. و فقط داستان. حتا این جا. از روزمره‌نویسی خسته‌ام. و به نظرم بی‌فایده‌ترین کار دنیاست. یعنی برای کسی که می‌خواهد نوشتن را مثل غذا خوردن و نفس کشیدن، مدام و ممتد و بی‌وقفه دنبال کند. خلاقیت ندارد. باید بشود همان روزمره‌ها را شکل بدهی و قالب بزنی. روزمره‌نویسی مثل یک تکه گِل می‌ماند که تالاپ پرتش کنی روی صفحه. حال و روز هم که یک روز خوب است و یک روز بد. کلن تعریفی ندارد. پس چه فایده؟


دارد یک چیزهایی دستگیرم می‌شود. چیزهایی که برای من بزرگ است و خوش‌حالم که به موقع پیش آمده. مثل جهان‌بینی می‌ماند. مثل عینک. یک عینک که فیلتر جلوی چشمان آدم را بردارد و بگوید راه چیست و چاه کجاست. آدم‌های جدید دور و اطرافم هم جالب‌اند. محیط جدیدم. یک چیزهایی بود تا حالا که رویش با یک ملافه‌ی ضخیم پوشانده شده بود. ملافه را کنار زده‌ام. نشسته‌ام دارم نگاه می‌کنم. زیر این ملافه هنوز برایم نامانوس است. هنوز جرات ندارم به اشیاء دست بزنم. فعلن نگاه‌شان می‌کنم. مهر که بشود می‌نویسم‌شان. شب‌ها که طولانی‌تر بشوند. شب‌های عزیزی که بیایند و بنشینند کنار دست آدم. آرامش و سکوت‌شان را بدمند توی نفس آدم و خیال را راحت کنند. فعلن باید چشم‌چشم کنم برای خط پایان. شاید کسی هم پیدا شود توی گوشم فریاد بزند. کسی که می‌آید.


۷ نظر:

معین گفت...

اتفاقاً یکی‌ دو روز پیش، این‌جا را باز کردم به این فکر کردم که کسانی که خوب می‌نوشتند، چرا کم‌تر می‌نویسند، چرا نمی‌نویسند.
زبانم لال؛ فکر کردم شاید این‌جا دیگر ننویسی

ناشناس گفت...

ye kam moonde, dare miad, sarma o aramesh too rahe ... :) love nilofar

الا گفت...

درست میگی. بعضی اوقات به خودم میگم وقتیکه آدم از خستگی داره میافته رو زمین اون وسطا داره به چی فکر میکنه که ادامه میده؟
اما ببین من فکر نمیکنم کسی میاد. دست آخر اصل کار اون ملافه هایه که میزنی کنار. حالا اون ملافه ها چه جوری کنار میرن راهش سخته. شاید واسه اون دونده که راه رو ادامه میده هم مسئله همون کنار زدن ملافه ها باشه.

سعیده گفت...

سپينووووووددددددددد

بانوی خرداد گفت...

این تابستان کشدار گرم طولانی همه را دچار رخوت کرده.من هم منتظر مهرم.بخصوص که پسرم را برای اولین بار می فرستم مدرسه.کاش زودتر بیاد. من هم شروع کنم.

ناشناس گفت...

امیدوارم مشکلی نداشته باشه براتون...
===
V*P*N-2$ F0r A M0nTh-GermanY-Really SpeedY
http://www.13th-g0ner.blogspot.com/
medil0ne@yahoo.com

مهدی ملک زاده گفت...

الان مهر شده دیگه؟!