.
کلاریسا باید خوشحال باشد. این را من میگویم که از دور نگاهاش میکنم. هر روز. اینطوری که میشود فرض کرد من، که فلج هستم، که نخاعام معیوب است، با سر ِکج همیشه از گوشهی پنجره توی کوچه را نگاه میکنم و روبهرو را. نمای آپارتمان روبهرو سنگ چینی است، سفید با رگههای خاکستری و آبی تیره. اسکلتبندی ساختمان هم طاق ضربی قدیمی است، از آنها که یک دیوار کلفت میان هر خانه است که حمال است. کلاریسا طبقهی دوم است. پروین - همان که همیشه برهنه میگردد- اشکوب سوم و بعدترها از آقای میم هم میگویم که طبقهی چهارم است. من به پروین اشراف بیشتری دارم اما کلاریسا را هم خوب میبینم چون نگاهام از بالاست. بعدها خواهم گفت که چون آقای میم قد بلندی دارد، میتواند از بالا نگاهام کند و من با همان سر خمیده از زیر چشم بپایماش.
مورد کلاریسا خلاف بقیه، هیجان انگیز است. خانهی کلاریسا همیشه پر از آدم است. لحظاتی که خانه نفس میکشد و خستگی درمیکند، وقتی است که کلاریسا میرود تا برای مهمانی بعدی خرید کند. کیسههای خرید او همیشه سنگین است و همیشه «گلها را خودش میخرد» و توی گلدانهای بلوری و تراشدار، تُنُک میچیند.
مهمانهای کلاریسا وقتی میآیند اول مینشینند و بعد که گیلاسهای پایهبلندشان دوبار پر و خالی شد، راه میروند توی خانه و دو به دو یا جمعی با هم حرف میزنند. کلاریسا میانشان راه میرود و با هر کدام که گپ میزند، میخندد. من شادی کلاریسا را از همین فاصله توی لبخندهایش میبینم. هر چه هست با چهرهی شبانهاش، وقتی خانه خالی است، نشسته روی مبل خیره میشود توی تاریکی و ظلمات بیرون پنجره؛ خیلی فرق میکند و من هنوز نمیدانم کلاریسای واقعی کدام است. اما فکر میکنم دست آخر یک روز زمستانی، او، همین کلاریسا، یک پلوور یقه اسکی قهوهای با شلوار جین آبی بپوشد و یک پالتوی کوتاه زرشکی بالاپوشش کند و شال سورمهای بر سر و ساک کوچکی به دست از خانه بیرون بیاید و وقتی چکمههای کوتاه و بیپاشنهاش روی برفها رد انداختند، بپیچد سمت راست و آرام تا ته کوچه برود و دیگر هیچ کس خبری از او نداشته باشد تا همیشه.
۱ نظر:
امیدوارم مشکلی نداشته باشه براتون...
===
V*P*N-2$ F0r A M0nTh-GermanY-Really SpeedY
http://www.13th-g0ner.blogspot.com/
medil0ne@yahoo.com
ارسال یک نظر