‏نمایش پست‌ها با برچسب کلاریسا. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب کلاریسا. نمایش همه پست‌ها

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۰

از انتهای کوچه صدای بععععع می‌آید

ک. د از خواب می‌پَرَد. اسمش را مخفف کرده چون هفته‌ی پیش، روز سه‌شنبه، گوشه‌ی دفترچه‌ی یادداشتی که سَرِ آبی‌رنگ یک اسب روی جلدش حک شده، به این قطعه که روزی یا شبی یادداشت کرده، برخورد: «من دلم سخت گرفته است از این مهمانخانه مهمان کش روزش تاریک»، ظرف‌هایش را از بالای پنجره ریخت پایین. سه‌شنبه‌ها همیشه روز عجیبی است که بَر آن حتا برف می‌بارد یا دانه‌های برنج خودکشی می‌کنند ته یک چاه تاریک. صدای ظرف‌های شکسته مهسا را از جایش بلند کرد. مهسا گفته بودم؟ پرستارم. فضول، پر از اعتماد به نفسِ خیالی و نفرت‌انگیز. من که این‌جا نشستم که سرم کج افتاده و گاهی آب دهنم کش می‌آید و سرازیر می‌شود روی یقه‌ام، مجبورم روبه رویم را نگاه کنم؛ اما مهسا... دخترک فضول و پررویی‌ است که خودش را زورکی عاشق آقای میم کرده تا روشنفکر باشد. اصلا فکر می‌کنم باعث این‌که کلاریسا خودش را ک.د. نامیده و درها را روی خودش بسته، آقای میم قلمش خشکیده و باند رول جوهر دستگاه تایپش دیگر هیچ‌کجا پیدا نمی‌شود و این‌که پروین آینه‌هایش را با زن‌های منعکسش شکسته، خودِ خودِ مهساست و من قسم خورده‌ام که یک روز انتقام آپارتمان روبه رو و ساکنین‌اش را از مهسا بگیرم. آن روز یک روز سه‌شنبه خواهد بود.
.
.

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

مورد پیچیده‌ی کلاریسا

.
کلاریسا باید خوش‌حال باشد. این را من می‌گویم که از دور نگاه‌اش می‌کنم. هر روز. این‌طوری که می‌شود فرض کرد من، که فلج هستم، که نخاع‌ام معیوب است، با سر ِکج همیشه از گوشه‌ی پنجره توی کوچه را نگاه می‌کنم و رو‌به‌رو را. نمای آپارتمان رو‌به‌رو سنگ چینی است، سفید با رگه‌های خاکستری و آبی تیره. اسکلت‌بندی‌ ساختمان هم طاق ضربی قدیمی است، از آن‌ها که یک دیوار کلفت میان هر خانه است که حمال است. کلاریسا طبقه‌ی دوم است. پروین - همان که همیشه برهنه می‌گردد- اشکوب سوم و بعدترها از آقای میم هم می‌گویم که طبقه‌ی چهارم است. من به پروین اشراف بیش‌تری دارم اما کلاریسا را هم خوب می‌بینم چون نگاه‌ام از بالاست. بعدها خواهم گفت که چون آقای میم قد بلندی دارد، می‌تواند از بالا نگاه‌ام کند و من با همان سر خمیده از زیر چشم بپایم‌اش.
مورد کلاریسا خلاف بقیه، هیجان انگیز است. خانه‌ی کلاریسا همیشه پر از آدم است. لحظاتی که خانه نفس می‌کشد و خستگی درمی‌کند، وقتی است که کلاریسا می‌رود تا برای مهمانی بعدی خرید کند. کیسه‌های خرید او همیشه سنگین است و همیشه «گل‌ها را خودش می‌خرد» و توی گلدان‌های بلوری و تراش‌دار، تُنُک می‌چیند.
مهمان‌های کلاریسا وقتی می‌آیند اول می‌نشینند و بعد که گیلاس‌های پایه‌بلندشان دوبار پر و خالی شد، راه می‌روند توی خانه و دو به دو یا جمعی با هم حرف می‌زنند. کلاریسا میان‌شان راه می‌رود و با هر کدام که گپ می‌زند، می‌خندد. من شادی کلاریسا را از همین فاصله توی لبخندهایش می‌بینم. هر چه هست با چهره‌ی شبانه‌اش، وقتی خانه خالی است، نشسته روی مبل خیره می‌شود توی تاریکی و ظلمات بیرون پنجره؛ خیلی فرق می‌کند و من هنوز نمی‌دانم کلاریسای واقعی کدام است. اما فکر می‌کنم دست آخر یک روز زمستانی، او، همین کلاریسا، یک پلوور یقه اسکی قهوه‌ای با شلوار جین آبی بپوشد و یک پالتوی کوتاه زرشکی بالاپوشش کند و شال سورمه‌ای بر سر و ساک کوچکی به دست از خانه بیرون بیاید و وقتی چکمه‌های کوتاه‌ و بی‌پاشنه‌اش روی برف‌ها رد انداختند، بپیچد سمت راست و آرام تا ته کوچه برود و دیگر هیچ کس خبری از او نداشته باشد تا همیشه.

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

همین

کلاریسا نمی‌داند چرا این کار را می‌کند. این که یک باره همه چیز را رها می‌کند. این رها کردن درست مثل آن است که دارد سبد لباس‌های شسته شده را با خودش تا روی تپه‌ای آفتاب‌گیر بالا می‌برد. پر شال‌ آبی رنگ‌اش در باد پرواز می‌کند، به عوض موهای افشان نداشته. و این‌جاست آن لحظه.  کلاریسا آن بالا یک باره سبد را رها می‌کند. جیغ می‌کشد. نه به فریاد شبیه‌تر است. یعنی صدایش بم‌تر از جیغ زن‌های دیگر است. به خاطر سیگارهای پشت سر هم شبانه‌اش است یا ساعت‌های طولانی از روز که حرف نزده یا چی. شاید فقط خسته می شود. شاید بعد از آن مهمانی‌ها و گل‌ها دیگر رمقی نمانده برایش. شاید فکر می‌کرد تا آن لحظه‌ی خاص، تا آن نقطه روی تپه‌ی آفتاب‌گیر دستی دیگر باید می‌بود تا سبد لباس‌ها را که رها می‌کند بگیرد.  شاید می‌خواهد روی چمن‌های آن تپه‌ی  آفتاب‌گیر غلت بزند و همان طور روی شکم دراز بکشد و خودش را به زمین فشار بدهد و فکر کند از این هم‌آ‌‌غوشی باردار ِزمینی دیگر می‌‌شود، زمینی که خیلی به‌تر از پدرش خواهد بود. کلاریسا حوصله‌ی حرف‌های گنده گنده را دیگر ندارد. حوصله‌ی فکرهای عمیق. و مدام می‌خواهد گریه کند کلاریسا. کسی چه می‌داند کلاریسا چه مرگ‌اش شده. خودش هم نمی‌داند. شاید فقط و تنها غمگین است کلاریسا و غم او غمی غم‌ناک است. شاید فقط همین است.