.
.
یک روز آمد نشست. کنار من، درست کنار چرخهای ویلچرم. همیشه با میلهها و پرههایش بازی میکرد. یک چیزهایی گفت. من عصبانی شدم. عصبانیت برای یک آدم بیحرکت خیلی زاید و بیمصرف است. هر چند ربطی به من نداشت. اما من از اینجا، از این پنجره خودم را وکیل کلاریسا و پروین میدانم. چون دیدهامشان. بیقراریهایشان را و پرسهزدنهایشان و مگر میشود آدم، حتا از پشت این پنجره، کسی را بیتاب ببیند و به هیچ وَرَش هم نباشد؟ بعد این دختر، مهسا، بیاید بنشیند کنار من، وقتی هم فکر میکنم که ازم بزرگتر است یعنی یک جورهایی باید از من عاقلتر باشد، دلم میسوزد از اینکه نمیتوانم از روی صندلی چرخدارم بلند شوم و یکی بخوابانم توی گوش او و آقای میم. دیده بودم آن روز از همین پنجره که آقای میم چای گذاشته بود و از همینجا یقهی سفید اتوزدهاش را که فقط بعضی وقتها میپوشد دیده بودم. بعد چیزی نبود، تا پردهها را کشید. حواسش جمع است. پردهها را میکشد. برعکس پروین. پروین همانطور لخت جلوی پنجرههای لختتر و چشمهای برهنهی هار راه میرود، میرقصد، از این آینه به آن آینه، بدون اینکه حتا به فکرش برسد که این صدای پایی که بالای سرش میآید، صدای دوتا پا، یکی مال آقای میم است و آن یکی شاید مال زنی دیگر باشد، مهسا.
.
یک روز آمد نشست. کنار من، درست کنار چرخهای ویلچرم. همیشه با میلهها و پرههایش بازی میکرد. یک چیزهایی گفت. من عصبانی شدم. عصبانیت برای یک آدم بیحرکت خیلی زاید و بیمصرف است. هر چند ربطی به من نداشت. اما من از اینجا، از این پنجره خودم را وکیل کلاریسا و پروین میدانم. چون دیدهامشان. بیقراریهایشان را و پرسهزدنهایشان و مگر میشود آدم، حتا از پشت این پنجره، کسی را بیتاب ببیند و به هیچ وَرَش هم نباشد؟ بعد این دختر، مهسا، بیاید بنشیند کنار من، وقتی هم فکر میکنم که ازم بزرگتر است یعنی یک جورهایی باید از من عاقلتر باشد، دلم میسوزد از اینکه نمیتوانم از روی صندلی چرخدارم بلند شوم و یکی بخوابانم توی گوش او و آقای میم. دیده بودم آن روز از همین پنجره که آقای میم چای گذاشته بود و از همینجا یقهی سفید اتوزدهاش را که فقط بعضی وقتها میپوشد دیده بودم. بعد چیزی نبود، تا پردهها را کشید. حواسش جمع است. پردهها را میکشد. برعکس پروین. پروین همانطور لخت جلوی پنجرههای لختتر و چشمهای برهنهی هار راه میرود، میرقصد، از این آینه به آن آینه، بدون اینکه حتا به فکرش برسد که این صدای پایی که بالای سرش میآید، صدای دوتا پا، یکی مال آقای میم است و آن یکی شاید مال زنی دیگر باشد، مهسا.
وقتی مهسا رفت تا سوپ شبم را بیاورد و زیرم را تمیز کند، اینها را نوشتم تا عصبانیتم فروکش کند اما عصبانیتم از مهسا به آقای میم تغییرمکان داد. آن روز با خودم فکر کردم عاشق بد کسی شدهام.
.
.
.
.
۱ نظر:
تیتر یاد فیلم فینچر میندازه آ!
ارسال یک نظر