سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۰

خارج از داستان

.
.


خارج از داستان، می‌شود همان لحظه‌های بی‌قصه شاید. حالِ حالاست حکایت صخره‌نوردی، یک پایش توی یک شکاف گیرانده شده و با ناخن‌هایش لبه‌ی برآمده تخته سنگی را گرفته حالا توی این وضعیت می‌خواهد بزند زیر آواز. نوشتن من حالا این طور است. نفرتم اما یک طور دیگر. یک سال رد شد، یک سال مثل یک ملافه‌ی سفیدی که توی باد تاب می‌خورد، شکم می‌دهد و فرو می‌رود سینوسی می‌شود موج برمی‌دارد و از مسیرش دور می‌شود و دوباره برمی‌گردد. همه چیز از دور زیبا بود، از همان جا کنار دریا. مثل خودش. خودِ همان جا که تا وقتی این‌جایی آرزوی نسیم و موج دریا داری وقتی آن‌جایی تا کنار دریا و بوی دریا پنجاه متر هم که فاصله باشد نمی‌روی. نفرت مال این است. مال آواز‌ِ دهل‌های همه‌تان است. مال دروغ‌ها. مال این که کسی نیست که لوس بشوم و بگویم با صدای بلند که «هیشکی دوسم نداره» مال نامه‌های بی‌جواب. مال این احتیاط‌ها و حذرهاست. مال این که نمی‌توانم خودم را رها کنم. مال معذوریت، مال سانسور. مال این جمله‌های قدیمی که «دختر با صدای بلند نمی‌خنده»، «دامنتو درست کن»، «درست حرف بزن»
قضیه این است که من این روزها خیلی به آن چای ساعت ده صبحم فکر می‌کنم. چای پررنگ و خوش‌عطری که خودم با همکاری آقای پرورش که سه بچه دارد و از راه دوری، آن طرف ورامین می‌آید و چهار صبح راه می‌افتد و شب‌ها جوری می‌رسد که بچه‌هایش نبینندش، برای خودم می‌ساختم. همان بود که آرام نگه‌ام می‌داشت؛ همان معجون خوش رنگ و عطر. جوری که از گلویم می‌گذشت و انگار دلهره‌ها و نگرانی‌ها و اضطراب‌هایم را با همه احساس متناقض وجودم با خودش می‌بُرد. می‌شُست و می‌بُرد. اما حالا نیست. حالا یعنی تمام گزاره‌های قبل با شدت زیادی توی من دارند کلنجار می‌روند و نفرت. همه چیز در حد وقت تلف کردن است. هیچ کس قدر من دیرش نشده و هیچ کس قدر من سرشلوغ ِ کارهایش نیست. آن شب برای این که ثابت کنم قصه‌های زیادی مثل کرم لابلای بافت‌های مغزم وول می‌خورند داشتم برای علی تعریف‌شان می‌کردم که یک‌هو جلوی خودم را گرفتم. ترسیدم که شده باشم آدم‌شفاهی، که راضی باشم به همین تعریف کردن‌ها.
این روزها زیاد می‌گویم علی. آدم‌ها کفتر‌های جَلد محبت‌اند. این روزها که قحطی آمده، توی زندگی من قحطی با باد داغ که بوته‌های خشک گز را روی ماسه‌ها می‌غلتاند، برای این قطره آب کمترین کاری که می‌توانم بکنم آوردن اسمش است.
نمی‌شود... این‌جا با کاغذهایی که مدام می‌روند و می‌آیند، با روان‌نویس‌های نارنجی که باید علامت بزنند با علامت ورود ممنوع این خانه، با همه این‌ها نمی شود یک جمله برداشت چسباند به جمله بعدش.
.
.

هیچ نظری موجود نیست: