این پست صرفا برای لذت بردنم است. برای چشیدن لذت ناب که توانستم از محل کارک وبلاگم را به روز کنم نه فقط نفس میانه کار بودن، این که هیچ چیز جلویم را نگرفت. فیلترینگ بلاگاسپات یکی از ناجوانمرادنهترین کارهایی بود که میان انواع اعمال ناجوانمردانهی دیگر انجام شد و سکوت من هم تندادهترین خصلتم بود. هر قدر هم حوصله نداشتم و غمگین بودم، باید دستکم یک غری میزدم. شاید هم از همانجا شروع شد. نه نه... از این جا شروع شد که برای توجیه خودم یا دیگران فکر کردم که نوشتن داستان و گرفتن یک گوشهي کار فرهنگی هم یک جور حر کت است و به نظرم حرکت موثری هم هست، یعنی وقتی آرمانگرایانه نگاه کنی که خب آرمانگرایی مثل روشنفکری و ملحقاتشان حالا حکم ناسزا دارند. مدت زمانی گذشت و فکر کردم که مگر صمد بهرنگی کتاب به روستاها نمیبرد؟ خب الان هم به همین نیاز داریم هر طوری هست باید خواندن کتاب را همه جا باب کرد. باز هم این گذشت یعنی همیشه همه چیز میگذرد و تمام میشود مثل همین طرحی که مدتی است دارم توی وبلاگ مینویسم و حالا رفته توی صندوق. حالا دیگر خیلی خستهام. دارم دست صبا را میگیرم با چندتا دوست آخر هفته را میروم آنتالیا، هیچ پزی در این جمله نیست. من اصلا اهل بیچ و مالیبو و لباسهای هاواییطور و سالسا دنسینگ و آفتاب گرفتن و موخیتو نیستم. نه که بد باشد، روحم دیگر مرده و برایش دیگر یک روز خوب نمیآید، بیاید هم دیگر راه لذت بردنش را بلد نیستم الان اوج لذتم همین نوشتن و فرستادن از طریق نامه است، انگار که وبلاگم دوستی باشد، همان دوستی که هیچ وقت نبوده و برایش بنویسم. خز است قبول اما باید به کسی بگویم مثلا که این عکس کورتاسار کنار مطلب کوتاهش در این شماره که خواهد آمد چقدر خوب است و چقدر دلم را خواستار خواندنِ کورتاسار کرده توی همان اتاقی که الان به دوستی که آمده بود اینجا، که خیلی می آید اینجا که من به بهانهاش یک لبخندِ دستکم بزنم، گفتم؛ اتاقی تاریک و خنک، حتا سرد آنقدر که بازوهایم یخ کند و لحاف را که رویشان بکشم خوشبختی بیحد و حصری حس کنم. این شبها با خودم فکر میکنم الان توی آنتالیا مردم دارند زندگی میکنند، مثل لندن، همان خانه دو طبقه با خیابان کنار ریجنتزپارک که وقتی هیچ ماشینی هم از آن رد نمیشد، باید منتظر چراغ سبز عابرش میماندم، درست همین حالا دارند چه میکنند؟ و وقتی آنجا باشم اینجا بقیه چه میکنند؟ تحریریه بغلی میخندند، ایمیلها می آیند و میروند، مجله پخش میشود و با وجود دورهی سه چهار بارهاش توی دستمان میگیریم و غرق میشویم. مادرم همان کارها را میکند و پسر همسایهی بالا باز هم میدود و آب روزهای پنجشنبه و جمعه باز فشارش کم میشود. اما من میتوانم هر جا که باشم با ایمیل وبلاگم را به روز کنم و لذت ناب را درک کنم!
۱ نظر:
سپینود جان سلام
اولا چقدر خوب که نوشتی. و چقدر از نظر من آدم رشد کرده و بالغی هستی که تونستی به هر بهانه که شده بنویسی. اما غرضم از نوشتن این کامنت:
عزیزم من 25 ساله که اینطرف آبم.22 سالش در هلند.خیلی جاها رو دیدم. و خیلی زندگیها رو تجربه کردم. میخوام اینو بگم:اگر رشد ذهنی و بلوغ فکری رو درست و بجا گذرونده باشی در یک سن معین زیاد اینجا و اونجا فرق نداره. در یک سن معین انتظارات تو از خودت و انتظاراتی که جامعه از تو داره هی مشخص تر و محدود تر میشه. این محدود شدن خیلی مهمه. ممکنه اسمش رو از دست دادن علائق یا شوق زندگی بذاری اما من اسمش رو بالغ شدن میذارم. و معنی خودت رو فهمیدن.
من اصلا فکر نمیکنم " آه بعد از من اینجا" . میخوام بعد از 22 سال سر خر کج کنم و بیام خونه. خب معلومه که خیلی چیزها دیگه از من گذشته و خیلی چیزها رو من ازشون گذشتم. مگه زندگی غیر از اینه.معلومه که خیلی چیزها و خیلی از مراحل زندگی اینطوری میگذره . یک پروسه دو طرفه امکانات بیرون و رشد فکری تو و بعد گذر از اون مرحله.
قربانت این نامه طولانی شد . اگه خواستی ایمیلمو میذارم. برای سپتامبر میام تهران خونه رو مرتب کنم برای برگشتنم.
ارسال یک نظر