چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۴

شعله‌ی تازه‌ی من

دیشب دریا به ما نزدیک بود. ماجرا به ما نزدیک بود و خنده‌های بلند. شعله را حتما کسی آورده گذاشته روبه‌رویم. شعله و تلی آینه‌ی من و صبا. شعله انگار کن خودم. فقط پنجاه و هفت ساله. اما زیبا و خوش‌فرم. می‌ترسم برود و همدیگر را گم کنیم. اینترنت ندارد. تلی می‌گفت با هرچی ارتباط است دشمن است. می‌گفت حتا به ما بچه‌هاش تلفن نمی‌کند. باورم نمی‌شد اول اما حالا باورم می‌شود.
شعله  می‌گفت صدای ضبط شده‌ی پشت تلفن می‌ترساندش حتا. از همان‌ها که می‌گویند این‌قدر نفر به تماس شما باقی مانده و چه و چه. گفت آدم‌ها را نمی‌تواند تحمل کند. یک ویریدیانای کامل است یا نسخه‌ی ایرانی‌اش یک «بانو»*. می‌گفت یک زمانی دست هرچی آدم بی‌خانمان بوده می‌گرفته می‌برده توی خانه‌اش و برایشان سفره می‌چیده. تلی هم سرتکان می‌داد که یادش است بچه بوده و مامانش همیشه یک زن درمانده را از میان دوستانش پناه داده. آن بین صبا مدام می‌گفت عین مامان من و به تلی نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می شد. احمد هم مثل همیشه ساکت بود. ما راه می‌آمدیم و دریا به‌مان نزدیک بود. من و شعله توی سکوت با هم حرف می‌زدیم.
موقع خداحافظی شعله گفت که طاقت ندارد و ازم پرسید که چطور بیاید این‌جا و بماند. توی حرفاش گفت بودن تو برای من کافی است که این‌جا با این‌همه زیبایی تنها نباشم. قلاب شعله گیر کرد. حالا من یک دوست زیبا و شیدا دارم که پنجاه و هشت سالش است و از تکنولوژی متنفر است و توی خیابان می‌ایستد تا از بطری خودش به سگ تشنه‌ی لم داده به نیمکت آب بخوراند.

ماشین لباسشویی از صبح بی‌امان کار می‌کند. توی خانه شور و ولوله است. سوپرترمپ دارد می‌خواند. دونت لیو می ناو... یادم هست این ترانه را توی یک بازه وقتی گوش می‌کردم زخمم می‌زد. حالا نه. حالا هیچ‌کس ترکم نکرده. حالا احتمال دارد من آدم‌ها را ناخواسته ترک کرده باشم. سعی می‌کنم بمانم کنارشان اما. تا هرجا جان داشته باشم. حتا از این‌جا عشق می‌دهم. از راه دور عشق‌بازی خیلی سخت است. مثل یک کوچه‌ی بن‌بست طولانی. ابتدای کوچه نمی‌دانی تا انتها چقدر راه است و چی جلویت را سد می‌کند. عشق می‌ورزی. تب و تاب داری با کلمات. می‌لرزی. ناز می‌کنی. ناز می‌کشی و یک لحظه لب‌هایت را جمع می‌کنی که دیوار است. دیوار است و لمس ممکن نیست. تازه می‌فهمی که چه ناقصی.

امشب بچه‌ها از تهران می‌رسند. زلزله‌ی دیروز تهران را پشت سر گذاشتند. دیشب فکر می‌کردم که بابا توی آرامسایشگاه زلزله را فهمیده یا نه؟ اگر فهمیده چه حالی شده و تصورش کردم که زود خوابیده توی آن لباس صورتی. فشرده فشرده فشرده می‌شوم. کابوس پدرم هیچ وقت رهایم نمی‌کند. امشب بچه‌ها می‌رسند. ماشین لباسشویی تمام شد. شعله دوست جدید و عجیب من است. و دچار یک عشق نامتعارفم. من آسمانم را با خودم آوردم. پیچیدگی‌هایم را تا استانبول تا کنار دریا آوردم. غم‌هایم شادی‌هایم شیدایی‌ام.

* بانو فیلم ساخته‌ی مهرجویی که با نگاه و اقتباس از ویریدیانای بونوئل بوده

هیچ نظری موجود نیست: