یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۴

غم اما کم

دیشب اولین شبی بود که مهمانی رفتیم. حالا دوماه شده که این‌جاییم و با کسی معاشرت نداشتیم. صبا البته یکی دوباری با هم‌کلاسی‌هاش رفته مهمانی اما من اولین بارم بود. وقتی حاضر شدم فکر کردم یک چیزی کم است. توی این دوماه هر بار بیرون رفتیم همین‌طوری رفته بودم. خب الان دارم می‌روم مهمانی باز هم همان‌طوری؟ می‌خواهم بگویم اولین بار بود تجربه‌ی مهمانی رفتنی که با بیرون رفتن و خیابان‌گردی فرقی ندارد. بعد هم با مترو به مهمانی رفتن عجیب بود برایم.
طبق معمول که من همیشه نگران دیر رسیدنم، خیلی زودتر برنامه‌ریزی کردیم که برویم میگروس میان راه و چیزی بگیریم. توی قفسه‌های نوشیدنی‌های الکلی می‌گشتم و فکر می‌کردم چه چیزی مناسب است. شراب انتخاب مناسبی به نظرم آمد اما یادم افتاد آن شب که با میزبان رفته بودیم بیرون گفت که چقدر آب‌جو دوست دارد. خب خوی من همیشه به دلم میل کرده نه به قراردادها و چارچوب‌های رایج. یک شیشه‌ی آب‌جوی خوشگل برداشتم. بالطبع چون مارک‌ها و برندها را نمی‌شناختم مجبور بودم قشنگ‌ترین بطری را انتخاب کنم. خوبی قضیه این‌جاست که خیال آدم راحت است که انتخابش هیچ وقت مفتضح نمی‌شود چون همیشه استانداردها از یک جایی بالاتر است. توی پرانتز بگویم که یک بار همین روزها سال قبل بود که برای اولین بار می‌رفتم دفتر دوستی و از مغازه‌ی خوبی در تهران برایش شکلات خریدم. قیافه‌ی مرا تصور کنید وقتی توی دفترش نشسته بودم و او شکلات‌های خارجی و خوش‌قیافه‌ی مرا باز کرد و همه‌ش قبل‌تر آب شده بود و خرده و ترشنه شده ریخته بود ته جعبه. دیوانه شده بودم.
تلی (به شدت لام) میزبان بود. دختر نازنینی که از نوجوانی امریکا زندگی کرده. فعال حقوق کودکان و حالا آمده بود استانبول تا با کودکان این‌جا یک پروژه‌ی جدید شروع کند. مادرش که از ایران آمده بود تا دخترش را ببیند و یکی دو ماهی شده بود که خانه‌ای اجاره کرده بودند در استانبول. یک خانه‌ی گرم و کوچک با یک حیاط و یک گربه‌ی نرم و نولوک پفکی. احمد هم که از همان روز حمایت از صلح شناخته بودیم. پسر آرام و ساکتی که از زمستان این‌جا بوده. مادر تلی سخاوتمندانه سوپ و خورش بادمجان و سبزی خوردن و ماست و خیار تیار کرده بود. چقدر حرف و چقدر خنده و چقدر شباهت. همه به این نتیجه رسیدیم که گونه‌هایی از انسان هستند که دنبال صلح و آرامش و عشق و دوستی‌اند. عاشق بچه‌ها و آدم‌ها و دوست‌دار حیواناتند و عاشق طبیعت. احساساتی و پرهیجانند. دل‌شان کف دست‌شان است. این آدم‌ها را می‌شود قاطی جمع‌های صلح‌آمیزو توی دل طبیعت و توی کتاب‌خانه‌ها و گوشه‌ی کافه‌های کنج‌افتاده پیدا کرد. همان وقت یکی از همین آدم‌های نازنین هم بعد از مدت‌ها تلفن کرد. آن قدر ذوق زده بودم از خبرش و آرزویی که دارد واقعی می‌شود که نفهمیدم توی حیاط دارد باران می‌آید و من مدت‌هاست گوشی به دست دارم آن‌جا زیر باران گربه را نوازش می‌کنم و مراقبم تا پایم روی حلزون‌های بی‌‌لاک و بی‌دفاع روی زمین نرود.
ساعت دو و نیم نیمه شب وقتی از خیابان‌های خیس و هنوز زنده‌ی شیشلی می‌آمدیم تا برسیم به تکسیم با موسیقی توی تاکسی بغض کرده بودم. همیشه یک چیزی بود که خوشی عمیقم را خش بیندازد. خانه که رسیدم بی‌وقفه نامه نوشتم و تا صبح بیدار بودم. هنوز نمی‌دانم قرار است زندگی این‌جا چطور پیش برود اما می‌دانم که همه چیز بهتر است. خیلی بهتر. 

هیچ نظری موجود نیست: