سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۸

رهروی آهسته که پیوسته رود

تهدیدی را به فرصت تبدیل کردم. این بعد از پیدا کردن سوراخ دعا بود. تهدید من که شاید تا آخر عمر با من باشد سایه‌ای از بیماری پدرم است. نه با آن شدت اما به قدر یک سایه یا بادی که بوزد باید مراقبش باشم. هیجان زیاد را ببرم بریزم توی ظرف و نگه‌اش دارم برای خلسه‌ها و بی‌حوصلگی‌ها و قاشق قاشق از آن هیجان بردارم توی لحظه‌های کسالت بپاشم. مثلا زمستان می‌شود گشت و گذار کم می‌شود هواها (این های جمع برای هوا را خیلی دوست دارم. مادر شوهر نازنین مرحومم همیشه می‌گفت: هواها که خوب بشه می‌رم پارک قدم بزنم. بعدتر که آمدم این‌جا فهمیدم که گرته‌ایست که از زبان ترکی برداشتیم. کاربردش بیشتر توی طبیعت است. مثلا یک دریا را دریاها بگویند مثل آب‌ها، مثلا خاک‌ها) تیره‌تر و تارتر می‌شود و روزها کوتاه‌تر. شب هم که معلوم است خورشید ندارد و بی‌خورشید هم دنیا غوطه‌ور توی سیاه‌چاله است. توی ماده تاریک. توی جسم لزج و چسبنده‌ای که کهکشان و کل دنیا را کنار هم نگاه داشته و هنوز هر قدر فیزیک بدانی هم از ماهیتش سر درنخواهی آورد. افسردگی اما این نیست چسبنده و درگیر کننده نیست. بیشتر ذرات تاریک جداشونده است کاملا خلاف ماده تاریک و مفهوم فیزیکی‌اش شاید آنتروپی باشدۀ بی‌نظمی و آن قدر بی‌نظمی که به پکیدن و فروپاشی برسد.
این‌ها هم هذیان‌های ور فیلم‌نامه‌نویسم است. وقتی بخواهم بدون سانسور بنویسم همین می‌شود.
امروز از آن گرما و دم دیروزی خبری نیست. عصر ساعت شش با شلوار جین کوتاه و کفش ورزشی داغانم با یک تاپ شل و ول و خنک دستکش‌های نارنجی‌ام به دست، می‌روم به جنگ پلاستیک‌ها. یک حال و هوای تزکیه نفس دارد مثل دن کیشوت که به جنگ آسیاب‌های بادی می‌رفت. پلاستیک‌ها مقدارشان در دنیا روز به روز بیشتر می‌شود اما من ماهی یک بار با دست‌کشم چندتایی را عرق‌ریزان و نفس‌زنان جمع می‌کنم. دلم خوش می‌شود. البته همه یک سره بی‌فایده نیست. اتفاق‌های خوبی می‌افتد مثل بچه‌هایی که ما را نگاه می‌کنند و به هوای بازی پیش‌مان می‌آیند تا دستکش و کیسه بگیرند و مثل ما بطری‌های پلاستیکی و نی‌های بی فایده‌ و احمقانه را جمع کنند. خلاصه که برای من خیلی بیشتر از دوست داشتن طبیعت و نگه‌داری از محیط زیست است. یک جور هیچ نگاشتن خودم از این شعارهایی که خیلی بلدش نیستم. ولی می‌دانم که باید هر از گاهی با تبر بیفتم به جان آن ایگوی درونم. آن من موذی. وقتی خودم را می‌پاشم و از نو می سازم هم فکرم جوان‌تر و شاداب‌تر می شود هم جسمم و هم انگار قدرت همه کاری را دارم.
دکتر سایرس گفته باید بتوانی حرف‌هایت را بزنی. هنوز که نتوانستم. هی دارم راعات حال بقیه را می‌کنم. توی همه مقاطع زندگی رعایت دیگران و حق تقدم با بقیه بوده. تلاش دکتر سایرس هم به جایی نرسیده در این مورد. هنوز نتوانسته به من نه گفتن را یاد بدهد در همین راستا نتوانسته به من بفهماند که خودم و خواسته‌هایم در صفی جلوتر از بقیه قرار دارند. پوووف حوصله ندارم نوشته دوم وبلاگم بشود جلسه تراپی پس نقطه سر خط.
صبا الان برایم دارد یک تیزر تبلیغاتی می سازد. از تدوین و پریمیم خوشش آمده. دستش هم درد نکند. فایل سنگین است و از نیمه این نوشته خبر فرستادنش را داده تا الان که نیامده. اما حواسم را گرفته. 
امروز خوب بود، استانبول، فیلم‌نامه و تیزر و حالا هم دومین روز از بقیه وبلاگ‌نویسی و عصر هم نبرد سنگین با زباله‌ها.

هیچ نظری موجود نیست: