دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۸

دوباره از همان کوچه‌ها


سوراخ دعا را پیدا کرده‌ام یا به عبارتی سوراخ دعا خودش پیدا شد. هر سال اردیبهشت و مهر که می‌شود همان دم‌دم‌ها سوراخ دعا خودش را می‌نمایاند. سوراخ دعا همان راه نجات، راه نفس، راه دررو یا نهری که سرریز آب را می‌گیرد و می‌برد تا دورتر‌ها را آب‌یاری کند. نخواهم زیاد کش بدهم چون می‌توانم و باید در عین توانایی بشود جلوی خودم را بگیرم چون می‌خواهم جلوی خودم را بگیرم و بی‌دلیل اطناب کلام نکنم حتا اگر خوب بلد باشم.
برای نفیسه نوشتم امروز که موتورم روشن شده چند وقتی است که روشن شده. و واقعا انگار موتور روشن شده‌ام دارد به سرعت توی راهی هموار نرم حرکت می‌کند و این حالم را خوب می‌کند. برای این موتور روشن و این سواری راهوار یک زمین و جاده مناسب می‌خواهم. هنوز هیچ جایی به قدر وبلاگ مرا راضی نکرده. نه کانال تلگرام نه آن وقت‌ها که گوگل پلاس بود و هیچ کجا. حالا دوباره باید برگشت به وبلاگ. برمی‌گردم و این متن را که الان دارد توی صفحه سفید همیشه‌رفیق ورد تایپ می‌شود توی وبلاگ قدیمی می‌گذارم و باید با همان ریشه و آدرس یک وبلاگ ترکی هم بسازم. باید آن تو هم بنویسم. نیاز دارم به نوشتن و حرف زدن به ترکی. مثلا امروز درباره مفهوم دوستی می‌خواستم چیزی بنویسم، دیدم می‌خواهم بگویم دوستی یک رابطه دو طرفه است و منظورم دو طرفه نبود، می‌خواستم بگویم متقابل، یا که ... ناخودآگاه خواستم از پسوند فعل دوگانه ترکی‌اش استفاده کنم. از اشلشمه توی ترکی برای دوطرفه کردن فعل یک پسوند به نام اشلشمه (باهم‌شدن) به آخر فعل می‌چسبد. مثلا می‌خواهی بگویی «با فلانی باهم سلام و علیک کردیم» می‌گویی با فلانی «سلاملاشتیک». دوست به ترکی یعنی آرکاداش و خودش اصلا از ابتدا پسوند «اش» دارد به شکل مستتر هم نه به شکل خیلی رو و روشن. حالا نیازم را به زبان ترکی و ظرافت‌هایش هم‌زمان با زبان فارسی و ظرافت‌هایش حس می‌کنم. این‌که چقدر بتوانم دوتا قایق را با هم هدایت کنم نمی‌دانم ولی باید بتوانم.
الان ساعت نه و بیست دقیقه شب، دوشنبه روز اول هفته توی استانبول گرم و دم کرده‌ای که دارد بچه‌ها را آماده مدرسه رفتن می‌کند و همه در تلاش و سفر هستند.من این تلاش و جنب و جوش را هنوز نمی‌فهمم نمی‌توانم درک کنم مدرسه‌هایی باشند که شهریور باز شوند. مدرسه باید مهر باز شود حالا چندم سپتامبر می‌شود من کاری ندارم. تنها چیزی که این‌جا هنوز نتوانستم باهاش اخت و مانوس شوم همین فصل‌هاست. درست‌ترین فصل‌ها مال ایران است. مگر می‌شود آن یک روزی که روز و شب برابر است را روز اول بهار ندانی؟یا روز اول پاییز. مگر می‌شود هنوز در بهار بگویی زمستان است؟ و در تابستان بگویی پاییز آمد؟
این به نظر من ندانم کاری است. یا خود را به ندانستن زدن. به هر حال الان هنوز تابستان است و هوای استانبول هم گرم و دم کرده و هر قدر هم بچه‌ها بخواهند بروند مدرسه هنوز خبری از برگ‌های نارنجی و خش و خش‌شان نیست. من توی کتاب‌خانه نومکانم با «و» که واو تلفظ می‌شود. یک بشقاب سیب‌زمینی سرخ کرده و بورک پنیر کنارم است با سس تند و شیرین چیلی دارم با کیف می‌خورم و با دستمال کنار لپ‌تاپ چربی انگشتانم را پاک می‌کنم و دوباره تایپ می‌کنم.
برنامه‌ای تدوین می‌کنم در گوشه صفحه برای جمع‌آوری اصول ابتدایی نوشتن و مهارت و فرم در نوشتار و اهمیت نوشتار روایی یا برعکس اهمیت روایت در نوشتار و یک عنوان خیلی تبلیغاتی با مضمون «چگونه متنی جذاب بنویسیم.» این‌ها چیز‌هایی است که به دانستن‌شان اطمینان صددرصد دارم. همیشه بزرگ‌ترین ترس زندگی‌ام این بود و هنوز هم هست که توهم بلد بودن به سرم بزند و همیشه پشت بندش اسم «فیلم نوار» توی سرم مثل تابلوهای نئون تذکر احتیاط می‌دهد که به منطقه خطر نزدیک می‌شوی. مادرم اول باعثش بود. معلم است و کمال‌گرا. هرچیزی را تا تهش باید بخواند و یاد بگیرد. هنوز در 78 سالگی دارد می‌خواند و یاد می‌گیرد. می‌گفت معلم باید مثل پزشک قسم بخورد چون روح آدم‌ها و مغز آدم‌ها دستش است. چون اگر کوچک‌ترین اشتباهی در یاد دادنش باشد تا آخر عمر توی مغز شاگرد اشتباه حک می‌شود و راه برگشتش سخت است. باید به کاری که می‌کنی مسلط باشی. نباید در سطح حرکت کنی و تمام این‌ها که آن وقت‌ها نصیحت بود اما الان به همه‌اش رسیده‌ام و دلم می‌خواهد دست مادرم را بابت آموزه‌هایش هر چقدر هم دیرهنگام ببوسم. من؟ مادرم، آن هم دستش را؟ بخواهم ببوسم؟ بله بله من همانی بودم که بیشترین و بزرگ‌ترین دعواهای تاریخ مادر و دختری را با مادرم داشتم. بگوییم طبیعت، گذر عمر یا که جبر زنجیروار زندگی اصلا اسمش برایم مهم نیست مهم این است که به آن نقطه رسیده‌ام. خوشحالم که از آن زن جوان لج‌باز خشن زورگو تبدیل شدم به زنی که بیشتر فکر می‌کند. می‌تواند ساکت بماند جلوی بی‌منطقی‌های دیگران و خشمش را مهار کند و فکرش را ببرد به درخت و سبزی و حیوان‌ها.الان پست قبلی وبلاگ را خواندم مال سال نود و شش و یک روز اردیبهشتی که حتما سوراخ دعا را آن روز پیدا کرده بودم باز و الان مهم نیست چند سال دیگر و باز چند سال دیگر و دیگر خواهم نوشت و خواهم نوشت. نوشتن سرنوشت من است. قصه گفتن شغلم است و عادت من است.

۲ نظر:

Unknown گفت...

عالی نوشتی .لذت بردم از کلماتت و معنا و سادگی و روان بودن متن .

بدون امضا گفت...

خيلى قشنگ بود ممنون ، دلم براى داستان هايى كه در همشهري داستان مى نوشتيد تنگ شد، وبلاگ بهترين جاى دنياست براى نوشتن.