شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۸

نقطه عطف در چهل و هفت و خرده‌ای



گمان نکنم این‌ها همه به خاطر کنار گذاشتن یک‌هویی سیتالوپرام باشد. همه‌اش هم به خاطر این باد خنک خزان که از جانب خوارزم وزان است نباید باشد. هیجان سفر، شروع کار و فیلم‌نامه جدید هم یک گوشه‌اش را بگیرد. سن هم مهم است جانم. همه اتفاق‌ها قرار نیست سر یک سن ثابت و رُند بیفتند که می‌گویید مثلا بحران سی سالگی. اصلا یادم نمی‌آید من در سی سالگی بحران داشتم یا نه. راستش توی چهل سالگی هم نداشتم. بحران برای من از وقتی شروع شد که وزنم کم شد، نه این هم نیست شاید از وقتی آمدم استانبول، این‌ها همه هست ولی از وقتی آمدم بخش آسیایی استانبول هم مثلا باز یک طورهایی شدم. طور الانم اما یک چیز دیگر است. مثلا عصری توی بازار اسکودار با آن همه سبزی و میوه تازه، با بوی ماهی که فصل صیدش است و رنگ‌های نقره‌ای . برق‌برقی پوستشان زیر آفتاب داشتم به خودم می‌گفتم امسال (کدام سال؟ مگر جدی جدی باورم شده باشد که سال نو شده با پاییز) یا باید با مردی که الان توی زندگی‌ام است ازدواج کنم یا باید کاملا قطع رابطه کنم. حالت سومی هم ندارد. و یک هو که به خودم آمدم دیدم دارم جدی جدی برنامه می‌ریزم و کیست که نداند سپینود حرفش را بالاخره عملی می‌کند.
نه نه اشتباه نشود ازدواج منظورم عروسی و زناشویی نیست. هرچند الان گاهی شده تصور کنم که پوشیدن لباس سفید عروسی چه حسی دارد؟ شب عروسی چطوری است؟ مهمانی و کیک و شام و رقص و این حرف‌ها حنابندون و بقیه رسم و رسومات که می‌آید، ابر بالای سرم را با دست خراب می‌کنم که بیاییم ازش بیرون. من عروسی نکردم. با شوهر سابقم رفتم محضر با مانتوی دانشگاه عمران خواجه نصیر سر میرداماد تا ته میرداماد محضر 296 بود انگار، گفتم بله و پدرم امضا کرد و رفتم منزل مادرشوهرم. خوب بود یا بد بودش را نمی‌دانم اما لباس سفید نپوشیدم.
الان هم منظورم از ازدواج آن نیست بلکه باید بنشینم هدف‌های آینده‌ام را برای بیرول شرح بدهم و تعریف کنم. باید بهش بگویم که ما حق نداریم وقت همدیگر را تلف کنیم .اصلا ما وقتی نداریم که تلفش کنیم. زود تند سریع باید به برنامه‌هایمان سر و سامان بدهیم. باید با هم صادق و صریح باشیم. از بقیه زندگی‌مان چی می‌خواهیم. دوست داشتن به کنار اما در سنی نیستیم که خواسته‌هایمان را برای یک مفهومِ بدون‌تعریف و بدون حد و اندازه تغییر بدهیم. دائم ترازویی در دست داریم که بسنجیم آیا این به آن می‌ارزد؟ ایا رها کردن بهتر است یا چسبیدن به هر قیمت و این میان چه چیزی قرار است عاید من بشود؟ اصلا من به چی احتیاج دارم؟
باید به بیرول بگویم که من می‌خواهم آینده‌ام را در سفر بگذرانم. از همین‌هایی که خانه‌های کوچک چرخ‌دار می‌خرند و می‌زنند به جاده‌ها. بیاید خوب است. شاید هم لباس سفید نخی بلندی پوشیدم. دوستش دارم، بانمک و شوخ است. بودن باهاش لذت‌بخش است. لوس و رمانتیک نیست اما سرجایش مراقبت‌هایی دارد که به من و غرورم برخورنده نیست. اصلا من و غرورم را خوب می‌شناسد. این خوب است. می‌توانیم با تعیین یک مرز حالا مالی یا کاری یا حتا حسی بلندمدت کنار هم زندگی کنیم والبته در سفر. این‌جایش را شک دارم قبول کند. زندگی و کارش همیشه منوط به سفر بوده و احتمالا از سفر بیزار است. همین حالاش مدام می‌گوید کی تمام می‌شود سفرها که من بیایم خانه. مبل و تلویزیون را دوست دارد. این‌ها ما را به مشکل می‌رساند. منطقی نگاه کنم این است. برای همین می‌گویم یا تمام می‌شود یا یک پیمانی بین‌مان بسته خواهد شد.

 ساعت یک ربع به شش عصر استانبول شد و ساعت شش پای اسکایپ با کاوه جلسه فیلم‌نامه داریم. تا متن را بخوانم و تصحیح کنم و برای وبلاگم بفرستم این یک ربع هم تمام می‌شود. تمام شدن را می‌دانم اما تا تمام شدن نمی‌خواهم بنشینم باید کارهایی بکنم مثل همین الان که وبلاگم را نوشتم. من این طور نبودم شاید هم این اسمش بحران در چهل و هفت سال و نیمگی است مثلا. قرار نیست بحران‌ها همه در زمان‌های صحیح و رُند اتفاق بیفتند. گاهی در کسرهای کوچک زمانی، گاهی هم هیچ وقت.

۳ نظر:

لیلی ش. گفت...

مرسی که می نویسی سپینود جان. توصیفت از پیمان بستن خیلی قشنگ بود.

Unknown گفت...

بسیار عالی

Unknown گفت...

چه جمله های خوبی توش بود هایلایت جمله ها برای من این بود که تمام شدن را میدانم اما تا تمام شدن نمیخواهم بنشینم. لوس و رمانتیک نیست اما سر جایش مراقبت هایی دارد.
یا حق نداریم وقت یکدیگر را تلف کنیم.