یک هفتهای
فاصله افتاد. خب البته هیچ تعهدی نداده بودم که هفتهای مینویسم یا فیلان چون
خودم را میشناسم. از فردای روزی که به خودم بگویم رژیم را شروع کنم، توی خیابانها
دنبال باقلوا و بورکهای چرب و شکلات تویکس چشم میگردانم و به خاطر آچما و سیمیت
داغ نانوایی خیابان پشتی، شلوار میپوشم و بند کفش ورزشیام را میبندم و توی
باران و باد و بوران میزنم به چاک کوچه. میخواهم بگویم در این حد با خودم لج
دارم و عناد میورزم.
ولی این
نوشتن یعنی این صفحه وبلاگ را خیلی دوست دارم. با این که مثلا الان میدانم چشمهای
آ را آزار میدهد و هر بار موقع نوشتن و به روز کردنش عذاب وجدان میگیرم، یا وقتی
میروم ببینم چقدر خوانده شدهام وقتی کمتر از حدی باشد دلم میگیرد و می روم
دوباره متن کمخواندهشده را میخوانم تا ببینم مشکلش کجا بوده و حتا توی دلم میگویم
اگر اینطور بود یا این طور بود شاید بهتر میشد.. دیگر بعد از این همه مدت نوشتن
که توقع ندارید بگویم برای دل خودم مینویسم که؟ با چهل و هفت سال سن که تقریبا
پانزده سالش به نوشتن حرفهای گذشته یعنی به ارتباط نزدیک با خواننده، یعنی نوشتن
برای دل خواننده آدم را از آن خودخواهیهای مثلا هنرمندانه و بلندپروازیهای توهمزا
درمیآورد.
به نظرم ما توی خاورمیانه زیاد معنای هنر و هنرمندی را نفهمیدیم. با خودمان هم صادق نبودیم. مثلا کسی نیامد بهمان بگوید آقاجان/خانمجان اینی که نوشتی/کشیدی/ساختی خیلی پرت است. بهتر است بروی یک چیزهایی یاد بگیری و یک عالم تمرین کنی. حالا خلاق هم نبودی نبودی. فقط سعی کن اصول درست را رعایت کنی و بعد لطفا لطفا لطفا کمی از دل خودت بیا بیرون و به دل مخاطبت بساز.
الان اینها
را مینویسم اما باور کنید حالم جور دیگری است و با این حرفهای بالا فاصله دارد.
یعنی علیرضا قربانی دارد میخواند: «رویای منی خواب منی در دل بیداری من، تو حسرت
پنهان شده در خنده و در زاری من...» با
این که هوا کمی خنک است، خنکای صبحگاهی، پنجرهها را باز کردهام پردهها را کنار
زدهام. خانه را تمیز کردم، در حد اینکه زیباییهایش و رنگهایش برجسته شود. یک
فنجان قهوه ترک هم برای خودم درست کردم. ماجرای خندهداری دارد این قهوه ترک. اینکه
هیچوقت نتوانستم قهوه ترک اصولی و درستی دم کنم. حتا با ایستادن یک ترک در کنارم
و راهنمایی لحظه به لحظهاش. باورش کمی سخت است اما وقتی قهوه آن طوری نشد که باید،
الیف بهم گفت حتما قهوهاش کهنه بوده. و خودش هم باورش نشد.
حالا قرار
است بنفشه بیاید بعد از دوسال. بنفشه استاد قهوه ترک آن هم توی تهران است. رفتم از
بازار فنجان قهوه ترک بخرم. بله بعد از حدود پنج سال بالاخره فنجان قهوه ترک میخرم.
شاید برای همین است اصلا که کارما با من چپ افتاده و قهوههایم ترک نمیشود. حالا
بنفشه که بیاید امیدوارم مشکلم حل شود. به دست یک زن ایرانی کاربلد. بنفشه که
بیاید فراوان میخندیم. گشت و گذار به راه است و حرفهای زنانه دامنپوش. خیلی
خوشحالم. بنفشه از آن دوستهایی است که باهم لاکپشتوار حرکت کردیم تا به اینجا
رسیدیم. اینجا نقطهایست که میگویی یکی را دارم که حرفم را میفهمد و حرفش را میفهمم
و دوری و نزدیکی راه اثری توی ارتباطمان ندارد و همه چیز در این ارتباط تعادل
خوبی دارد. کسی کسی را آزار نمیدهد و رفتارهای معقول دوستانه باعث آرامش و لذت از
مصاحبت و معاشرت است.
کارگاهها
شروع شده و دیشب یک هفته کامل شد. هنوز به شاگردهایم نمیتوانم بگویم بچههام.
شاید فقط به یکشنبهایها و چند نفری که نوشتههایشان در همان تمرین اول دلم را
برد. اما نباید فرق بگذارم. همه فعلا شاگردهام
هستند. «بچههام» مال وقتی است که مادرشان شدم. آن هم کمی بعد ظاهر میشود میدانم.
یعنی این نوشتن توی ذاتش یک چیزی دارد که دلها را به هم نزدیک میکند. کلیشهای
است؟ ولی خب اینطوری است دیگر. بعد از مدتی با آدم پشت نوشته که مدام میبینیش و
حرف میزنی و حرفهایش را میشنوی حس نزدیکی میکنی. آن هم حرفهایی از جنس زندگی
و بالا و پایینهای روحی و واقعیتهای ریزی که پشت هر قصه خوابیده. اصلا این
واقعیتهای پشت هر داستان است که جذاب است. بیتعارف وقتی فکر میکنی این آدم اینها
را تجربه کرده. دارد از تجربههایش با جرات مینویسد. اسم و رسم و زمان و مکان را
تغییر میدهد اما ماجرا و واقعه بالاخره روی داده و او لابد در مرکز ماجرا یا
کنارش بوده که ترکشهایش روحش را زخم زده و حالا دارد کلمهاش میکند. کوش اسدی میگفت
داستان باید زخم بزند.
نگاه تلخی
است. آدمی که گفته هم تلخ بود و درنهایت خودش را کشت. از اسدی صادقتر کی بود؟
خودش زندگیش و نوشتههایش همه یک حال داشت و ادا نبود. با من فرق داشت شاید من آن
قدر دنبال شادی و خوشی و زیبایی و لذت بردنم که بهم سانتیمانتال میگویند ولی نمیتوانم
ادای رنج بردن را دربیاورم. بلدش نیستم. اما میتوانم ساعتها بعد از دیدن راشهای
پناهاه سوخته گربهها در حاشیه تهران اشک بریزم، واقعی و یقهام را تا دو روز
رها نکند. ولی بعد باز دنبال شادی میگردم. دنبال صبحانه صبح موسیقی و هوای پشت
پنجره و نوشتن در وبلاگم و تلاش برای درست کردن قهوه ترک ناب.
۶ نظر:
قربانت بروم مادر جان که از من کوچک تری و من همه جوره عاشقتم .
به بهاره رهنما سلام برسون
:)))) بهاره رهنما دوست گشنگم که سایه به سایه باهامه
سلام دوست نادیده از معرفی یلدا تو کانالش به شمارسیدم روزگاری دور من هم وبلاگ مینوشتم، بگذریم...از بازار اسکودارگفتین و خواستم بگویم شاید همسایه ایم ونمیدانیم🙈😊
ممنون که گفتید چه خوب آدم بداند همسایه همزبان اهل نوشتن و خواندن دارد. شاید هم روزی دوست نادیده به دیده بدل شد. :))
من پوپکم تو منطقه بلعورلو بزودی ساکن میشم و تقریباهم باهم همسنیم حتما اگه شماهم مایل بودی دراولین فرصت بعدازاثاث کشی یک فنجان چای یاقهوه باهم مینوشیم
ارسال یک نظر