چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۸

گوش می‌کنی ای ملک جوان‌بخت؟

این‌ها را به مرد گفتم. از آرزوهایم و از نقشه‌های آینده‌ام. سیگارش را پک می‌زد و چای را که همیشه با دوتا قند شیرین می‌کرد با قاشق کوچکی که از استانبول با خودم آورده بودم هم زد. بعد نگاهی به اطراف کرد و گفت: حالا چرا کاروان. با همین ماشین و همین وسایل سال دیگه بیاییم همین جا. کارت هتل رو می‌گیرم. هم تو هم من زمستون رو کار می‌کنیم و من هم تابستون تمام تورها رو مرتب می‌رم و پول جمع می‌کنیم. سال دیگه همین جا می‌آییم. دلت نمی‌خواد؟
چرا دلم نخواهد. دلم می‌خواهد. جوابش آن قدر ساده و سرراست و بی‌غل و غش بود که صندلی‌ام را کشیدم طرفش گردنش را بوسیدم و گفتم: عالی. سرمای زمستون رو به شوق این ده روز می‌گذرونیم.
-         -  پس من برم ماهی رو سرخ کنم. تو هم روکاها رو بشور سالاد درست کن.

بعدتر بود که توی ماشین درباره خیالات بزرگ و رویاهای دوردست حرف زدیم. گفت که زندگی یادش داده رویا نبافد. برنامه نچیند. گفت اگر راستش را بخواهی ته ذهنم خیلی به دورترها نگاه می‌کنم و یک چیزهایی دارم. مثلا این که تو اگر این قدر از دریا خوشت می‌آید با هم یک خانه بخریم این‌جا و نیمی از سال موقع سرمای استانبول این‌جا باشیم. اما این‌ها را نمی‌گویم. گفتم چرا خب. بگو من هم بدانم تو داری به یک آینده باهم فکر می‌کنی. حرف که می‌زد از گوشه عینک آفتابی می‌دیدم که چشم‌هایش را از راه می‌دزدد و به کوه‌های بز الودنیز نگاه می‌کند. به دورترها و دورترها شاید.

گفت من همیشه فکر می‌کنم تو یک روزی می‌روی. تو زن ماندن نیستی. خسته می‌شوی. الان حالا این‌جا برایت جذاب است اما بعدها چی؟ هر چی باشد تو خارجی هستی. خارجی‌ها می‌آیند چند سالی توی استانبول می‌مانند و بعد می‌روند. تو هم همینی.

راست می‌گفت. فکرهای دور و درازم را نگاه کردم اما این را هم بهش گفتم که یک روز زندگی در استانبول برایم رویا بود اما خواستم و شد. گفت: «خب منم از همینت می‌ترسم. تو برگ توی بادی sen rüzgarda savrulan yapraksın»

دنیای خنده‌داری است. آدم‌ها از ترک شدن می‌ترسند و وقتی ترس‌هایشان را به کلمه‌ها و جمله‌ها ترجمه می‌کنند می‌فهمند که همه جا در همه زبان‌ها همه آدم‌ها از رهاشدگی می‌ترسند. بعد هم لابد مسابقه کی زودتر ترک می‌کند، شاید هم این ترس من است در ادامه فرار از افسردگی. شاید ابراهیم هم برای این اسماعیلش را قربانی کرد. قبل از آن‌که بزنندت بزن‌شان.
سفر ما تمام شد. برگشتیم استانبول و بلافاصله پس فردایش بیرول دوباره راهی همان منطقه شد. خنده‌دار بود. تلفن می‌کرد می‌گفت الان از آن‌جایی که صندلی‌ها را خریدیم گذشتم. الان ایستادیم برای چای همان قهوه‌خانه شنول که درخت سیب داشت و گفتی دستت نمی‌رسد و من برایت چیدم. حالا از  کنار بساط زن‌های کشاورز رد شدیم که گوجه‌فرنگی خریدی... حالا دیگر ما در مسیر آک‌دنیز خاطره ساخته بودیم. ریشه دوانده‌ایم.
قصه ما همین‌جا تمام شد ملک جوان‌بخت و من برای مسلخ حاضرم. هر چه باشد بهتر از درد فراق و  رهاشدگی است.

هیچ نظری موجود نیست: