پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۸

امروز روزی است به سنه فراموشی که ثبت می‌شود برای به یاد آوردن

کتاب‌خانه یک هو بعد از ساعت تعطیل شدن مدرسه‌ها شلوغ می‌شود. گارسن‌ها و سر پیش‌خدمت‌ها آشکارا گیج می‌شوند. «آشکارا» چه کلمه قشنگی. از آن کلمه‌ها که مدام دلت می‌خواهد تکرارش کنی و برای من یاد خوش روزگار ویراستاری را زنده می‌کند. باید بگویم که من همیشه به ویراستاری ادبی-داستانی‌ام افتخار کرده‌ام. حتا شاید بیشتر از کتاب‌های خودم یا داستان‌هایی که نوشتم. نه که خلاقیت را کم‌ارزش‌تر از شکل دادن و تصحیح و زیبا کردنِ خلق دیگری بدانم ها، نه، فقط کیفیتی در ویرایش بود که یکتا بود و ناب. مثل ریاضیات بود. منطقی و درعین حال دلی بود. گذاشتن یک «و» و یا برداشتن یک «تا» و جایگزین کردنش با «که» یک شکلی از شعور و هوش می‌خواست که بازی کردنی بود و لذت‌بخش. از طرفی وقتی ماجرا ویرایش داستانی بود اصلا باید منتقد می‌شدی و تحلیل‌گر. باید می‌فهمیدی که آدم توی داستان قرار است چه کند، چی می‌خواهد. فضای ساخته شده پرحرف است یا کم‌حرف؟ صفت‌ها قضاوت‌ها و دل‌زدگی‌ها را تشخیص می‌دادی و خب وقتی با نویسنده درمیان می‌گذاشتی در بیشتر موارد ناراحت می‌شد. گویا می‌خواهی گوش فرزندش را بکنی. در حالی‌که گوش بچه کم‌شنوا بود و تو پزشکی بودی که چند نوع دارو در جیب روپوش سفیدت داشتی که حال بچه را خوب کند و سرپا بشود و بدود به راه خودش. آه این کش دادن این خزش‌های مارمانند ذهن که هی تاب می‌دهد خودش را و از کتاب‌خانه می‌خزدو می‌رقصد تا رابطه نویسنده و ویراستار تا برسد به خاصیت کلمه‌ها و «آشکارا» هذیان بگوید و لذت ببرد. دلم این‌ها را می‌خواهد. توی همین کتاب‌خانه شلوغ که بچه دبیرستانی‌های استانبولی نشسته‌اند و ازشان بوی بلوغ می‌شنوم. از همین دختر و پسری که روبه‌رویم نشسته‌اند و توی گردن هم فرو رفته‌اند و زیر میز معلوم نیست دست‌هایشان تا کجاهای هم رفته بگیر تا این پسر مو بلند با سیب آدم توی گلویش و جدیتی که در حل مسائل ریاضیاتش دارد. همه یک هُرمی از بلوغ پنهان و دستمالی کردن خود و دیگری و حواسِ پرت و عدم تمرکز و عصیان توی حال و هوایشان دارند. درک و حسش سخت نیست. توی مولکول‌های هواست. صبح که آمدم و چندتا دانشجو و یک آقای میانسال بودند مثلا اصلا چیزی توی هوا نبود. رخوت بود و انجام وظیفه و صداهای جدی و سرهای پایین و فضا از فرط تمرکز نقطه نقطه و پیکسل‌پیکسل بود. و مثلا همین پیکسل که با دنیای دیجیتال وارد زبان‌مان شد و مفهوم جداساز و قطعه قطعه و جزءجزء دارد. غریب نیست که این همه آشنا است؟
 صبح که آمدم آفتاب بود و الان رفتم بیرون از کتاب‌خانه که دودی بخورم دیدم که باران می‌آید. هنوز استانبول مرا غافلگیر می‌کند و من این حال را خیلی دوست دارم. هرچند سخت باشد این اواخر پرداختن به شگفتی‌هایش چون زندگی هر جای دنیا با کار و پول و رابطه و گذران روزها و تلاش برای نگه داشتن روح و روان در شرایط مناسب همراه باشد. گاهی لرزش تلفنی که دلم را می‌لرزاند فضا را می‌برُّد و گاهی فکر آینده و «چه خواهد شد»ها باز توی خلسه و فکر فرو می‌بردم. اما باز به خودم می‌گویم تو همیشه زندگی‌ات را ساختی هر جا که بودی و همیشه آن نگاه امیدوار و سرشارت بوده مباد که از کف بدهی‌اش و خودم خودم را محکم در آغوش می‌گیرم و در خودم، بهترین پناهم، جمع می‌شوم. همیشه همین است و نوشتن این‌ها هم ثبت همین‌هاست تا هیچ وقت فراموش نشود. یک روز پشت پیش‌خان بستنی‌فروشی یک روز توی تحریریه شلوغ مجله داستان و یک روز پشت میز خیاطی «مادر» خدابیامرز میان آبی دیوارهای شهری خاکستری و حالا توی کتاب‌خانه‌ای با ذرات جوانی در هوایش. همین است که وادارم می‌کند به گذراندن تا یک روز دیگر توی کدام حال و هوا و کدام شهر شرح حالم را بنویسم.
.

۴ نظر:

Unknown گفت...

عالی نوشتی. خوشا نویسنده ای که تو کلماتش را کم یا اضافه می کردی .

Sepi گفت...

خیلی ممنون

Unknown گفت...

سلام همسایه آمدم تکرارکنم با سرعت مشغول رتق و فتق امور خانه م بلکه زودتر خلاصی پیدا کنم و روی ماهت را ببینم

Sepi گفت...

خسته نباشی همسایه. من منتظرت هستم شاید با هم رفتیم بازار محل اطراف و اکناف. قرار پیاده‌روی و گپ و چای. این‌ها را توی خیالم می‌بافم.