آمدهایم
نشستهایم توی لانه آرام و دوای دردمان همان کتابخانه «نومکان» تلفظش هم nevmekan است اما معنیاش همان مکان نو و تازه است. برای ما هم همین شده.
من و صبا آمدیم. صبا برای میانترمهایش درس میخواند و من به زبان بیادبیاش یکی
از اعضای موش ماده را دارم چال میکنم. این طوری که سه تا رزومه برای سه جای مختلف
فرستادهام. داستان شعله را دارم مدام
بازنویسی میکنم و زهرش را میگیرم. کتاب استانبول پیش نمی رود و میدانم که به
خاطر این افسردگی لعنتی است.
باید برای
بار اول و آخر چیزهایی را برای خودم روشن کنم:
1- افسردگی واقعا بیماری
است و دست خودم نیست. مثالش: دیشب رفتیم با صبا کادیکویگردی. توی یکی از کوچههای
منتهی به خیابان مُدا یک هو کسی از پشت من و صبا را بغل کرد. حدسمان؟ هیچکس. ما
مطلقا کسی را نداشتیم که چشممان را از پشت بگیرد و ما در عین دانستن خودمان را به
کوچه علیچپ بزنیم: ما واقعا نمیدانستیم و نمیتوانستیم حدس بزنیم که این کیست.
القصه رویمان را که برگرداندیم اوزگه معلم ترکی من را دیدیم با همان موهای شبق صاف
و چشمان مهربان. و من زدم زیر گریه. موقعیت عجیبی شد. اوزگه هول شده بود. بلافاصله
کلمه «دپرسیون» را لابهلای بغضم به زبان آوردم. فهمید یا نفهمید نمیدانم اما بهم
جوری گفت که دو هفته یک بار باهاش تماس بگیرم و باهم برویم بیرون که فکر کنم
فهمید.
میبینید؟ دست خودم نبود. چرا باید وسط یک کوچه گریه کنم؟ همین حالا دارم از
بغض میترکم و دست خودم نیست.
2- تو تنهایی این را قبول
کن هر چقدر هم سخت باشد. باید به خودم بگویم زن حسابی تو از رودکی که مهمتر نیستی
وقتی آن همه سال قبل به این نتیجه رسیده که: با صدهزار مردم تنهایی/ بی صدهزار
مردم تنهایی
برای منی که آن همه دوست و رفیق داشتم دور و اطرافم این آزمون سختی است. بخشیش
را هم خودم درست کردم مثل گوشهای از یک صحنه. مثل همه رفتارهای دیگرم. به استقبال
فاجعه می روم و بخشیش را خودم می سازم تا وقتی فاجعه واقعی آمد دیگر حیرت زده نشوم
و غافلگیر. برای رفتن صبا و تنها شدن در پیریام از حالا دارم آذوقه جمع میکنم.
3- رابطه مهمترین عامل
تلاطمات روحیات شده دقت کن. گاهی توقعام از رابطهای که دارم به قدری بالاست که
برای زیر همه چیز زدن کاملا حاضر و آماده و قبراقم اما حتا فکر نبودن بیرول و محبتهای
هرچند کوچک و ریزش، میترساندم. نمیتوانم آن طور که دلم میخواهد عاقلانه و منطقی
رابطهام را هدایت کنم. این مرا میترساند و مدام باعث تردیدم در کیفیت رابطه میشود.
اصلا نمیفهمم چرا باید این قدر تحلیل کنم رابطهای را که دو سر دارد. دوتا اراده
و خواست دارد هدایتش میکند. فقط مال من نیست.این را نباید فراموش کنم.
این ساعتی
که به دستم بستهام جزییات خوابم را فردا صبحش تحلیل میکند. دیشب بعد از مدتها
به دو ساعت خواب عمیق رسیدم. شاید اثر انگشتر کوچک و تقلبی فیروزهای باشد که دیشب
بعد از دیدن اوزگه و آن اشکهای بیاختیار برای خودم گرفتم. دلم میخواست ساعتم
خوابهایی که می بینم را هم برایم تعریف میکرد که خب گویا تکنولوژی هنوز به آنجاها
نرسیده و باید صبر کرد تا چند سال دیگر. تنها افسوسی که میماند خوابهای دیده شده
و نفهمیده شده است که شاید هیچ وقت هم تکرار نشوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر