دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۸

پراکنده‌هایی از زندگی

دیروز صبا و موکا باهم توی راهرو می‌دویدند. بعد موکا روی وسایل تدوین یا کتاب و دفترهای دانشگاه صبا رفته بود یا چی، صبا صدایش را بلند کرد تا دعوایش کند. موکا هم کوتاه نیامد و غرشی بهش کرد و نزدیک بود قیامتی به پا شود. من توی آشپزخانه بودم. کات
شب قبل با صبا رفته بودیم مرکز خریدی که آن اوایل استانبول آمدن‌مان خیلی سر می‌زدیم و حتا من از هایپرمارکت طبقه زیرینش برای خانه خرید می‌کردم و کیسه‌ها را با مترو می‌کشاندم تا خانه‌ی میدان تکسیم. توی یکی از مغازه‌ها بخش لوازم منزل چندتا قاب قشنگ دیدم. یک قاب بود که شامل چند قاب درهم کوچک بود. از آن ترکیب رنگی چوب و آبی و سبز پاستل کم‌رنگ که انگار از دل آرامش و عشق بیرون آمده‌اند. از آن‌ها که بلافاصله دستت می‌رود برداری و بگذاری توی سبد خریدت. من هم. بعد دیدم عکس کی‌ها را بگذارم توش؟ کات
برگردم توی آشپزخانه و سروصدای بازیگوشانه صبا و موکا. موکا حیوان است. گرچه من خیلی از مواقع حیوانات را از انسان‌ها دوست‌تر می‌دارم. کنارشان احساس امنیت می‌کنم. من می‌گویم بیشتر مواقع، اما بیرول می‌گوید همیشه. معتقد است که به طور مطلق حیوانات هزاران درجه از انسان‌ها برتر و بهترند و ما داریم زندگی آن‌ها را به گه می‌کشیم و بابت این حتا ذره‌ای شرم نمی‌کنیم. خب من واقعا دفاعی ندارم از انسان‌ها بکنم. ته دلم هم خیلی ذوق می‌کنم از این‌که او جرات دارد و حرف‌های ته دل من را بلند بلند می‌گوید. من از ترس نفرت‌پراکنی و مطلق‌گویی و قضاوت خیلی آرام و صلح طلبانه همین‌ها را می‌گویم. اصلا ته دلم آدم‌ها به دو قسمت حیوان‌دوست‌ها و بی‌تفاوت‌ها و حیوان‌دوست‌ندارها تبدیل شده‌اند که گروه دوم را اصلا نمی‌خواهم اطرافم ببینم. این‌که من موکا را که یک سگ است درست شبیه بچه خودم می‌بینم شاید برای بعضی‌ها که بدون شک از همان آدم‌های نوع دوم هستند، عجیب باشد اما موکا واقعا بچه من است. مثل صبا حتا باز مثل صبا دوستم است چون توی تنهایی‌ها و غم‌هام کنارم است، موقع رقصیدن‌هام پابه‌پایم است و موقع خواب پشتش را به پشتم تکیه می‌دهد. انگار هردو می‌خواهیم مطمئن باشیم که هستیم برای هم و جایی نمی‌رویم. پس موکا پسرم است. صبا دخترم است و حالا دارند توی سروکله هم می‌زنند و من توی آشپزخانه صدایم را بلند می‌کنم که: بچه‌ها یواش‌تر.
فکر کرده بودم همان‌وقت که اگر چندتا بچه و نوه و شوهر سپیدمویی داشتم با یک خانه باغچه‌دار، حتما آن قاب را می‌خریدم و قاب‌های کوچک تویش را از عکس آن‌ها - عزیزترین‌هام- پر می‌کردم. بعد توی دلم گفتم این حرکت خلاف طبیعتت چیست. تو تنهایی. این را بفهم. با همه اطرافت تنهایی. با دخترت با بیرول با برادر و مادر و پدر و با ماه با بنفشه با نیلوفر هم با معین هم با کاوه هم. بقیه هم که دیگه به شکل طبیعی و بهترین شکل تاراندی خوب هم کردی اصلا. آدم چرا خفت روابط اجباری را که هیچ راهی به قلبش ندارد تحمل کند؟
خفت خیلی کلمه بزرگی است. اگر بگویند فقیر، حقیر یا زشت یا دروغ‌، ریا، دزدی و هرچی از این دست برای من یک طرف است و خفت یک طرف دیگر. خفت شبیه مرگ است برایم. حالا بیایم برای تنها نبودن یا هزار دلیل دیگر به حفت تن بدهم. حاشا و خب این لحن قدیمی و شعاری را شاید خیلی‌ها نفهمند اما من خوب می‌فهممش.
حتا اگر آن قاب‌های کوچک هیچ وقت پر نشوند حتا اگر روزها در خانه تنها با کتاب و نوشته و فیلم‌نامه سر کنم. حتا اگر صبا برود به سرزمین‌های دور و سرد. حتا اگر بیرول نباشد. حتا فکر کرده‌ام که موکا روزی پیر می شود، پیرتر از من و طبیعت شاید او را زودتر بگیرد از من.
#
این‌ها را که نوشته بودم نقاب کرگدنم را به صورتم زده بودم و تئومان داشت می‌خواند. تئومان همیشه خواننده محبوبم بود بین خواننده‌های ترک خب یکی به خاطر این بود که من ریشه‌هایم از کودکی و نوجوانی توی موسیقی راک بوده. یکی هم بعد از این‌که فهمیدم کتابی نوشته که ترجمه‌اش می‌شود:  چرت و پرت. و من دور و غریب با مفهوم پادکست و کتاب صوتی این روزها صدای تئومان و نوشته‌های شیرینش را توی خانه پهن می‌کنم و خودم در سایه‌اش درازکش، مکیف می‌شوم.
#
برف می‌بارید از دیشب، بالاخره بعد از دوسال خودش را توی استانبول نشان داد. اما صبح که پاشدم دیدم از آن ذره‌های سنگین پایین ریزنده خبری نیست و بلورهای تک و توک سبکی توی هوا با باد پریشان و گیج راه زمین را گم کرده‌اند که باید آن برف سنگین سال‌های اول خانه تکسیم را فراموش کنم یا فقط توی همان عکس‌های آن سال‌ها نگهش دارم. کمی توی خانه پلکیدم و بعد بیرول زنگ زد. تور داشت و دیشب توی برف استانبول زده بود به جاده‌ها. تمام شب با خواب سبکم هر بار بیدار می‌شدم حساب فیس‌بوکش را سر می‌زدم که بفهمم اوضاع جاده‌ها چطور بوده و حالش خوب باشد. آن قدر این روزها و ماه‌ها فاجعه دیده‌ام که ویرانی را سایه به سایه‌ام حس می‌کنم. توی ذهنم می‌گویم فکر کن بهمن بیاید و اتوبوس زیر سپیدی دفن شود و می‌لرزم که چطور می‌توانم این قدر راحت این‌ها را بنویسم و از ذهنم بگذرانم. باز از خواب می‌پرم باز یک علامت دیگر می‌گذارم روی یکی از عکس‌ها یا نشانی توی صفحه خودم. خودش هم فهمید. ساعت شش صبح زنگ زد و گفت چرا بیداری؟ نگفتم نگران توام. گفتم همین‌طوری. خودش گفت جاده بعد از ازمیر خوب شد و می‌خواهد بخوابد. من هم انگار بعد از راحت شدن خیالم، بدنم اجازه‌ام را صادر کند عمیق خوابیدم. باز نزدیک ظهر زنگ زد. باز تصویری زنگ زد و دریا را نشانم داد. کوه‌های انتهای افق را نشانم داد که پشت‌شان فتیه بود. همان جایی که ماه سپتامبر سفر کرده بودیم ده روز. گفتم خوش به حالت استانبول سرد است. گفتم پس کی این زمستان تمام می‌شود. گفت یک کمی دیگر صبر کنی موعدش می‌شود و باز می‌رویم کنار دریا روی شن‌ها چتر می‌زنیم و صندلی‌هایمان را می‌گذاریم با بساط چای و لقمه‌هایی که تو درست کردی و این بار صبا هم با ماست.
پس روزهای خوب‌مان خیال نبود: و همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمم رد می‌شود. خوشی رعشه‌مانندی توی وجودم می‌نشیند. به شکل غریبی از زمستان بیزار و عاشقانه منتظر بهار و تابستان شده‌ام. تابستانی که تنها دو ماه و نیم است شاید. ساعت‌ها می‌توانم زیر آفتاب داغ بنشینم و دم نزنم.
#

چهل روز از آن روز گذشت. از آن روز و شبی که تمام اعتقادات من را زیر و زبر کرد. از روز و شبی که من را از زمستان بیزار کرد. از روز و شبی که فهمیدم خبط بزرگم چی بود. حالا خجالت می‌کشم. از خودم از دخترم از هر کسی که مجبورش/قانعش کردم ذره‌ای حتا اندازه یک رای با دیو همراه شود.

هیچ نظری موجود نیست: