دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۸

علی رغم



این روزها خیلی دنبال کارهای موثر بعد از فاجعه هستم. اول باید بگویم که به شکل غریبی متوجه شدم که بعد از فاجعه اگر تن به افسردگی –مشخصا خواب- ندهم، نیاز شدیدی به خلق و کارهای تازه و حرکت‌های انفجاری پیدا می‌کنم که خب از نتایج ته مانده منیک دپرشن ژنتیکی است که الان از بابتش از پدرم ممنونم. توی ذهنم مدام ایده و فکرهای تازه زاییده می‌شوند. کارهای مختلف، حرکت حرکت و ساکن نبودن. کم‌ترینش آشپزی و پخت نان و عوض کردن شکل خانه بود آن روزهای اول که فاجعه داغ بود و سوزاننده. بیرول هم بود و کمکم می‌کرد. بعد توی فاصله یک هفته ده روزی که تنهاتر شدم نوشته‌های مشترکمان با آراز بود و رمان‌های نیمه‌کاره‌ام که صبا برایم از تهران آورده بود و آن اول‌ها دل و دماغ حتا نگاه کردن بهش را نداشتم. بعد با ترس و لرز شروع کردم به صحبت با ماه. ترس، چون خیلی اوضاع پیچیده بود. دلم می‌خواهد پیش خودم و خودش و قسمتی هم صبا بماند. اما به ضرس قاطع نتیجه عالی بود و خیلی خوشحالم حالا. دارم کم کم یاد می‌گیرم که اوضاع را چطور مدیریت روانی کنم. ورزش را چطور شروع کنم. مثلا  این خیلی جالب است:
خب زومبا، ترکیبی از رقص و ورزش است. حرکاتش مخصوص به خودش است. بعضی وقت‌ها به قول خودشان فمنین (ظریف البته با بار جنسیتی زنانه که باهاش مخالفم) و بعضی وقت‌ها ماسکولین (ماهیچه‌ای-قدرتی) از بعد از فاجعه، توی زومبا حرکات قدرتی را برای خالی کردن خشمم یا حتا ساده‌تر برای مشت زدن به صورت دیکتاتور(ها) استفاده می‌کنم. انگار دارم با لگد و مشت به جان باعث و بانی مرگ ری‌را و فراز و پویا و هزاران هزار اسم می‌افتم. بعد نوبت ترانه‌های ظریف می‌شود و من که خودم را خالی کرده‌ام حالا با آرامش و ظرافت بیشتری حرکات آرام و ظریف را همراه با چاشنی قر و کرشمه انجام می‌دهم و لذت می‌برم از زنانگی‌ام.

بعدی مثل همیشه کاوه است. کاوه و رابطه غریب کاری و روحی‌مان. گاهی موقع جلسات‌مان می‌خواهم بالا و پایین بپرم. نمی‌دانم چرا؟ هیجان است یا این حس موثر بودن. حس کاری کردن. کاری کردن نه از آن جنس که مادرم می‌خواست و می‌خواهد. تصویری که مادرم از منِ موفق در رویایش دارد مع‌الاسف با تصویر خودم بسیار متفاوت است (لابد که مثلا تصویر صبای موفق توی خیال من و چیزی که خودش می‌خواهد هم همین‌طور است) مادرم مرا پول‌دار و کارمند و صاحب بیمه و حقوق و بازنشستگی و صاحب خانه و سرمایه می‌خواهد، خانه‌ای که پایه‌هایش عمیق در یک زمین فرو رفته باشد. من اما خانه‌ی رویاهایم چرخ دارد به هیچ مرز و زمینی هم چسبیده نیست. زبانم هم حرکت می‌کند مثل مرزهایم، از فارسی به ترکی به انگلیسی و بعد شاید به اسپانیایی و  خودم، مثل باد و دارایی‌هایم را به دست باد بدهم و هرچه سبک‌تر بروم و بروم و بروم. شاید با قطره آبی که از شمال به جنوب با رودخانه‌ای حرکت می‌کند جایی در شرق وقتی سرم را بالا کرده‌ام که باران به صورتم بخورد ملاقات کنم و روی لب‌هایم بنشیند. مادرم اگر برایش این‌ها را تعریف کنم سر را تکان می‌دهد و می‌گوید: «خیلی قشنگه. بله.» و حرف را عوض می‌کند و توی دل می‌گوید این دختر شبیه پدرش است. قبل‌تر عصبانی می‌شدم اما حالا می‌فهمم و ازش ممنونم که با ور منطقی‌اش به من مجال خیال‌پردازی و رسیدن به آرزوهایم را داد. گویا نسل‌ها یکی درمیان باید عاقل و مجنون باشند تا تعادل زندگی برقرار باشد.

امروز شاگردم به من گفت که داستان‌ها و فیلم‌ها و نقاشی‌هایی که قبل‌تر از این دیده بوده و دوست داشته را بعد از حرف‌هایمان بهتر می‌فهمد. انگار بزرگ‌ترین هدیه دنیا را گرفته بودم. اگر بدانم یک جای کوچکی توی این دنیا اثر گذاشته‌ام دیگر نهایت آرزویم است.
حالم خوب است. به رغم تمام خبرهای بد و عجیب و غریب ایران و دنیا که اگر خرافاتی بودم شبهه نزدیک شدن قیامت و روز محشر وجودم را می‌گرفت اما چه خوب که خرافاتی نیستم و گوشی‌ام را می‌بندم و می‌آیم می‌نشینم این‌جا تا غمگین‌ترین متن و مقاله‌ی این روزهایم را بنویسم. جمله شاگردم توانسته آن قدر حالم را خوب کند که بیایم بلاگ بنویسم. حالا امروز من کی را خوشحال کنم؟ به صبا می‌گویم این گروه مکالمه ترکی که راه انداخته‌ای برای من خیلی خیلی مفید است اندازه کلاس اوزگه خوب است. حال او هم خوب می‌شود. می‌آید می‌نشیند توی نومکان میز بغل من و شروع می‌کند به تدوین و زیرنویس گذاشتن و انتخاب واحدش. شاید شب با ماه حرف بزنم و بهش بگویم چقدر مدل جدید موهایش بهش می‌آید. یک ترانه زیبای ترکی برای گروه مکالمه‌مان انتخاب کنم و فردا برای دل‌دار که می‌آید سوپ قارچ بپزم و برای شب و فیلم‌بینی‌مان یک فیلم آرام و لطیف و شیرین مثل ابریشم پیدا کنم.

هیچ نظری موجود نیست: