یک عکسی داریم از دوره قرنطینه کرونا. یعنی مغز روزهایی که از در خانه بیرون نمیرفتیم و اگر برای چند دقیقه میرفتیم هم با ترس از استانبول خالی برمیگشتیم خانه و پناهمان سقفها و دیوارهایمان بود. سگ بود و دختر بود و مرد و من. هر چهارتا پشت یک میز و برابر، میساختیم، میپختیم و شبها فیلم میدیدیم و بازی میکردیم. توی عکس مرد و دختر دو طرف مبل قهوهای و آبی نشستهاند، من که عکاس بودم روبهروی آنها روی آن یکی مبل آبی و قهوهای نشستهام و سگ توی بغلم است. من توی عکس نیستم، یعنی توی کادر. میز و مخلفات رویش درتس میان عکس است. هر دو بالاپوش دارند، یکی ژاکت و آن یکی هودی که طبعا دختر است. ژاکت مرد آنی است که پانزده روز قبل از قرنطینه کرونا، رضا و مژگان از پراگ برای مرد آورده بودند. اگر اینها را با جزییات مینویسم برای این است که حالا که پساپشت و بعد از ورود کرونا به زندگیمان هستیم، حالا که قرار است با این غریبه زندگی کنیم دلم نمیخواهد یک چیزهایی را فراموش کنم که مال قبل از این عادت بوده. برگردم به عکس. دختر موهایش بلند شده و فرفری. سرش تا جایی که می شده عقب رفته، سر مرد هم عقب رفته از کمر به عقب متمایل شده و سرش با موهای خاکستری کمی بلندش عقب رفته انگار وسط نشیمن مبل چیزی منفجر شده و دوتایی خود را عقب کشیدهاند منتها با قهقهه خنده. بمب چه بوده؟ الان یادم نیست اما لابد طبق عادت مالوف مرد یک شوخیای مثل نارنجک وسط انداخته و همه ترکیدهاند و من که روبهروی این تصویر دلپذیر در عین حال با توجه به شرایطمان غمگین نشستهام گویی آخرین خندههای از ته دل عزیزانم باشد آن را توی قاب و چهارچوب تصویر با دستهای لرزان حبس کردم که یک وقت فرار نکند.
این باشد اینجا
دیروز صبح استانبول زلزله آمد. من کار میکردم، مرد داشت با سگ بازی میکرد و دختر توی اتاقش درس میخواند. زلزله را فقط دختر که از همهمان ترسوتر است فهمید. و دفتر و دستکش را برداشت و آورد پیش ما و خب من و مرد میدانستیم و سابقهاش را داشتیم که دختر وقتی کوچ میکند به هال خانه یعنی ترسیده، اطمینان و تکیهگاه و جمع میخواهد. تا شب بمبهای ریز و درشت خنده را میان هال انداختیم و بعد فیلمی دیدیم که شاید مزخرفترین فیلم تاریخ سینمای دنیا شود اما ذرتهای بوداده دختر عالی بود. بعد فیلم شببه خیر و مراسم مسواک و جمعوجور بود و بعد من و مرد و سگ هم پشتمان رفتیم سمت اتاق خواب که دختر دم در این پا و آن پاکنان ظاهر شد. مرد گفت من لاغرم میروم منتهاالیه چپ، مادرت هم وسط، تو هم راست سگ هم که زیر پایمان به ترتیب گشت میزند. یک هو شدیم یک خانواده. یاد روزهای جنگ افتادم که با عقل بچگیهای من چه خوش میگذشت وقتی همه جمع میشدیم توی یک اتاق که به پنجرههایش غیر از چسبهای ضربدری، لحاف هم آویزان بود. حالا هم جمعمان جمع شده بود، بیجنگ، با کرونا. دلم میخواست اگر لخت و پتی نبودیم یا اگر خندهها اجازه میداد یک قابی هم آنجا زندانی کنم که توش همه این نقطههای براق بماند برایم. نشد. گفتم در اولین فرصت بنویسمش.
یک مدتی با آقای کا که حرف میزدیم میدیدم که من چقدر جنس بنجلی برای رواندرمانیام؛ بدبختیها و خاطرات بد به حرکتی فراموشم میشود و همش باید بنشینیم از گل و بلبل حرف بزنیم شاید هم فکر کنند دارم فخر میفروشم و شادیهایم را توی تخم چشمها فرو میکنم. هیچکس نمیداند که این بیماری یک درد بزرگ دارد آن هم اینکه دردی داری اما یادت نمیآید ریشهاش چیست و مال چه زمانی بود و کی کدام ژاکت را پوشیده بود و جوراب آن یکی چه رنگ بود.
۳ نظر:
چه عالی اون عکس رو توصیف کردین. انگار داشتم میدیدمش. قلمتون جادوگری میکنه.
ممنون :)
برای من وقتی میترسم هیچ چیز ارامش بخشتر خوابیدن با کودکانم نیست بخصوص همراه با دخترم که هنوز خیلی کوچک وبدور از همه قیل وقالهای این روزهای پراشوب است.فکر می کنم هرچه قرار است بشود برای هر دوی ما می شودوتمام.کسی برای کسی دلتنگی نمی کند.درد فراق هم نمی کشد.بقول دوستی به همین سادگی
ارسال یک نظر