آشناییزدایی از اندازه آغوش
شده تا الان بخواهید کسی را بعد از مدتی در آغوش بگیرید و بعد دستهایتان زیاد از حد انتظار باز یا بسته شود؟ شده شده لابد. برای من خیلی شده. راستش من آدمها را بعد از دور شدن غیر از عکس و صدا و فیلمشان با «قدر آغوش» به خاطر دارم. گوگوش جایی میخواند «قدر آغوش منی؛ نه زیادی نه کمی» یعنی آغوشِ خانم گوگوش یا ترانهسرا، آقای ایرج خان جنتی عطایی مقیاسی است که باهاش آدمها را و صلاحیتشان را اندازه میگیرند. اما راستش من این طور نیستم. دستهای من مدام برای آدمهای مختلف زندگیام باز و بسته میشوند. مثل پدربزرگ خیاطم که اندازه آدمها توی دفتر کوچکش بود، اندازه آدمها را انگار با آغوشم توی ذهنم ثبت کردم.
مثلا برای صبا میدانم هر روز که چقدر باید دستهایم را باز کنم. برای بیرول، برای آدمهای دور، مثلا علی برادرم. اندازه سورنا پسر علی را نمیدانم. یک سال و دو ماهش است و من فقط عکس و فیلم ازش دیدم. البته میفهمم که باید دستهایم را زیاد باز نکنم برای جثه کوچکش. بیرول قدش بلند است و برای آغوش گرفتنش پابلندی میکنم. صبا گاهی چاق و لاغر میشود ولی متوسطی که برای فشردنش و حلقه کردن دستهایم به دورش توی ذهنم است و توی ماهیچههای بازوهایم، همیشه یکی است.
بابا که رفت بلافاصله یاد آغوشش افتادم. دفعه آخر از کوچک شدن آغوشم تعجب کرده بودم. بابا کوچک شده بود. یا من بزرگ شده بودم. یا بابای قهرمان من همیشه توی ذهنم رستموار بزرگ و قوی بود. همین بود. الان که فکر میکنم همیشه بابا از انتظار آغوشم کوچکتر بود.
این عدم برآوردهشدن انتظارات فرمی آغوشم، این غافلگیری حالم را بدجور میگیرد. حکایت گذشت زمان و تلخی و بیماری است. البته بیشتر کوچک شدنش و جمع و جورتر شدن آغوشها. ترس دیگرش هم مثل حالاست که به جز دو نفر جرات آغوش گرفتن دیگران را ندارم. من به آغوشها زندهام. مثلا دلم میخواست فرشاد را در آغوش بگیرم تا بتوانم بدون کلمهها ازش تشکر کنم بابت سکوتها و آن قطعه پیانو و هر دوتایشان بودنشان و همراهیشان. یا دلم میخواست خندان را که آمده برای دو روز محکم در آغوش بکشم تا بدون حرف و حدیثی بهش بگویم چقدر دوستش دارم و توی آغوشم انگار از خاطراتمان با هم حرف زده باشم. و اردشیر و اوزگه و خیلی آدمهای دیگر. آغوش بعضی را هم فراموش کردم که به امید دوباره دیدنشانم که با این وضع تلخ هیچوقت نمیتوانم اندازههایشان یا اندازههای جدیدشان را توی ذهنم «یاد»داشت کنم.
کاش دنیا دوباره آغوشهایمان را به ما برگرداند.
۱ نظر:
چقدر این مقیاس آغوش رو میفهمم. برای منم خیلی پیش اومده چه آشنا!
ارسال یک نظر