ساعت ده دقیقه مانده به شش صبح روز دوشنبه است. روز اول هفته. مرد خوابیده و سگ کنارش، از دختر خبر ندارم. مضطربم و وقتی مضطربم و نگران خوابم نمیبرد. آنقدر وول زدم که دیدم بهتر است بار روانی «توی تخت» بودن و تصور خوابیدن را رها کنم و رک و راست بپذیرم که خوابم نمیبرد و بیایم بنویسم. اما اول از خودم قول گرفتم که از بابا ننویسم. دلم نمیخواهد بشوم مثل آنها که سوزنشان روی غم از دست دادن پدر یا مادرشان گیر کرده و فکر کنم که تنها عزادار دنیام و تنها دختر دنیام که عاشق پدرش بود. پس همینجا نقطه را میگذارم، اینجا.
اضطراب که دارم خوابم نمیبرد. زنگ ساعت را که میگذارم خوابم نمیبرد. با کاوه که قرار فیلمنامه میگذارم خوابم نمیبرد. وقتی فکر میکنم به آدمها که چه راحت احمقاند خوابم نمیبرد. وقتی پول ندارم خوابم نمیبرد و وقتی هم که پول دارم و کار و موفقیت باز خوابم نمیبرد. اما امشب یا امروز صبح مرد گفت باید یک ربع به هفت صبح بیدار شود تا برود سر کوچه از برادرش دریل را بگیرد و برود خانه مادرش تا چندتا کار تعمیری انجام بدهد. نسخه من این گونه پیچیده شد. حتا وقتی رفتیم بخوابیم و از پشت سر بغلم کرد و توی گوشم شروع کرد به حرف زدن، تعریف تکراری روند اسبابکشی خانهشان و اینکه چطور مادرش نگران بود و خندههایمان از اینکه مادرش کجاهای خانه لیوان و بشقابهای اشرافی آنچنانی نگه داشته بود و مرد تا حالا فکر میکرده توی خانه چهار تا بشقاب و شش تا لیوان دارند فقط، همه اینها اضطرابم را نخواباند، خودم را هم. فکر اینکه صبح چقدر طول میکشد تا چای دم کنم و بدهم دستش تا برود و بیاید، آیا صبح قرنطینه برپاست یا نه، ماسکش را باید عوض کند، نان تازه باید بگیرد برای صبحانه و سگ را که خودش میخواهد بگرداند دست و پایش را بشویم. نگرانیهای کوچک اما خوابخرابکن.
زندگی برای من الان همینهاست. و البته کارم. کاری که دارد کمک میکند بارم را ببندم. بارم را تنهایی میبندم. مرد را میبینم کنارم اما بارهایمان جدا جداست و این را دوست دارم. نه من آویزان اویم و نه او. برای ما مهم این است که غرولندهای پیرانهسری کنیم. او مدام به من بگوید جوراب بپوش و من مدام به او قرص ویتامین بدهم. این «دوستت دارم» ماست. این دو روز تصمیمم را گرفتم که واقعا رها کنم. رها کردن را خیلی خوب بلدم. رها کردن خاک، خانه و لوازم خانهام، مادرم و وطنم و آدمهای مثلا دوست اطرافم. حالا سبکم. حالااز دور به این چیزها نگاه میکنم و میخندم. به وطنپرستی که روی دیگرش نژادپرستی و تعصب است. به مالدوستی که یک روز هست و یک روز نیست. خیلی پیر دانا شدم میدانم ولی خب دارم میبینم. وطنپرستهای آمریکایی که بابت نزدن ماسک اعتراض میکنند مرا میخندانند یا وطنپرستهای ایرانی که جیب هم را میزنند و به هم خیانت میکنند و به محض اعلام احتمال قرنطینه میروند شمال. وطنپرستهای ترک که توی کلهشان کردند «چه خوشبختم که ترکم» و مدام از هم میپرسند اهل کجایی - بخوان نژادت چیست- اما من رها کردم. حالا هم میخواهم رها کنم. باز دارم برای رها کردن.
دارم فکر میکنم هرکدام از ما راهمان را پیدا کردیم. دیر یا زود داشت اما نسوخت. علی یک طور و مامان یک طور و بقیهای که میشناسم و زندگیشان را دنبال کردم. بعضیها از دور معلوم است که لنگ میزنند. بعضی بدشانسی میآورند و بعضی بیعرضهاند. خودم را نمیدانم که شانس بود یا عرضه، شاید شانس بود. شاید همانی که مدام بهم تلنگر میزند حواسم را جمع کرد یا به قول مرد «قلبت تمیز است» اما هرچه هست توی این نقطه آن قدر راضی هستم و پر که بتوانم خیلی چیزهای به ظاهر مهم دیگر را هم رها کنم یکی دوتا اتفاق نچسب و آزاردهنده را هم میگذارم به حساب همان ترازو و تعادلی که محکم و ریاضیوار و خیلی منطقی بهش اعتقاد دارم. مهم این است که من راضی و خوشبختم. همین.
یک ربع دیگر مانده تا چای و روز اول هفته. گاهی هم نوشتن اضطراب را کم میکند.
۴ نظر:
ترازو و تعادل،در سن ۵۶ سالگی و دیدن پرپر شدن عزیزانم در پرواز اوکراین ،بهش فکر می کنم شاید به جایی برسم سپینود عزیزم
♡♡♡
خوشبخت باش و تند تند بنویس.
تجربه چنین وحشتناکی رو نداشتم. بزرگترین و نزدیکترین درد من مرگ پدرم بوده تاحالا و شاید بهت از پرپر شدن برادر دوستم در پرواز اکراین، شاید ترازو و تعادل پیدا کردن برای این دردها سخت و نشدنی باشه اما اگر قرار به زنده موندنه بهتره یه ترازو پیدا کرد. غمتون سبک.تر و صبرتون بیشتر و روز حساب برای قاتلا نزدیکتر
ممنون سپینود جان
چقدر خوبه که جای خودت رو پیدا کردی و حسابت با این دنیا و خودت روشنه کاش من هم به اندازه شما شجاع بودم
همیشه بدرخشی دوست عزیز
ارسال یک نظر