از بازار میآیم. بازار، از دیگر زیباییهای استانبولم. از زیباییهای شهری که خیلی گفتهاند و گفتهام اما بازار محله که بهش «سمتپازار» میگویند از آن زیباییهاست که باید زندگی کنی و آرام آرام کشف کنی، کشف رنگها، بوها، ارزانی و قشر متوسط بدنه شهری و پیوندش با روستا، مهربانی و دعاهای خیر برای چرخیدن چرخ تولید و محصول، تنوع طعمها، آدمها و گربههای کشآمده بیاعتنا به آن هیاهو و فریادهای مردی که میگوید این فلفل قرمز نیست و عسل است به رنگ خون. بازار توی این یک سال و نیم شده جای خالی طبیعت برایم. راه که میروم از میان سمتپازار انگار که پرسه در جنگل ودرک درخت و آب و بوی خاک.
از بازار میآیم. ماهیچههای پشت دستم کش آمده مثل بعد از تمرین بوکس که دستهایم جز تایپ و نوشتن، حرکات خرق عادت دیگری کردهاند. کف آشپزخانه آب است. نفرتانگیزترین موقعیت؛ کف دستشویی خیس و کف آشپزخانه خیس و چندشناکترین، کف پایم که با نیمجوراب حولهای روی آن آب میرود. فکر نکن، فکر نکن. یک هفته است فکر نمیکنم. انگار فکر نکردن و انکار اتفاق بد را میراند و یخچال سفیدم وقتی ببیند بهش توجه نمیکنم، خودش خودبهخود خوب میشود. انکار؛ انگار وجود ندارد. انکار، انگار هیچ ظلم و ستمی نیست، نابرابری نیست و آزارگری نیست. دروغگویی و کلاهبرداری نیست، قاتلی نیست و همه چیز در امنیت کامل. جوراب نیمه حولهای سفید را درمیآورم. کف پایم تر است و این یعنی باید باور کنم، بپذیرم و زنگ بزنم تعمیرکار یخچال. دست کم باید توی مستطیل خالی گوگل بنویسم: «Buzdolabı Altından Su Akıtıyor»
صبحها با کاوه و فیلمنامه سروکله میزنم. امروز روز خوبی داشتیم. سه تا ایده عالی برای نیمه پایانی. هر دو به وضوح میخندیدیدیم. اینجور وقتها زندگی خیلی قشنگ است. بیرول هم وسط کار زنگ زد. سفرهایش شروع شده و همش به من میگوید تو میگفتی همه چیز درست میشود اما من باور نمیکردم. نمیدانم چرا باور نمیکنند؟ من به کاوه هم میگویم، به صبا هم میگویم همه چیز درست میشود. به مادرم نمیگویم چون او اصلا معتقد نیست چیزی خراب است و خب کف پاهایش هنوز خیس نشده یا اگر هم شده برایش مهم نیست. مادرم با هر درس شاهنامهای که میدهد توی خیالش یک یخچال تازه میخرد که بدون ایراد است و از همه یخچالهای دنیا قشنگتر و بهتر است. برایش بوسهای میفرستم و باز هم هر روز باهاش تماس میگیرم.
دیروز همه دنیا غیر از ایران روز پدر بود. روز پدر را به بیرول تبریک گفتم بابت دو فرزندش که تا حالا ندیدمشان و پسرمان موکا. خوشحال میشود چون زمان زیادی از این احساسات و عواطف و کلا روابط خانوادگی دور بوده، به قول خودش از تخت دونفرهای که بالش کناریاش خالی نباشد.
روز پدر مبارک! روز پدر به همه پدرهای دخترها مبارک، روز پدرهای قهرمان دخترها مبارک روز پدرهای شیدا و مجنون مبارک، روز پدرهایی که رانندگیشان درجه یک است مبارک و روز پدرهای معمار که سبزی خوردنها را با نظم و دقیق پاک میکنند و دستهدسته کنار هم میچینند.
دلم میخواست بابا بود و آن شعری که خودش توی ماشین وقت گز کردن جادهها برایمان میخواند، میخواندم برایش:
«فریدون مهربان است
عزیز کودکان است»
بعد گل ادریسی قشنگم را که تازه پشت پنجره شکفته شده نشانش بدهم و بگویم تا یک ماه دیگر که بیاید ادریسیهای بنفش و سبزم هم باز میشود.
۱ نظر:
سپینود...
ارسال یک نظر