دوشنبه، خرداد ۱۷، ۱۴۰۰

نجات‌دهنده از رگ گردن به ما نزدیک‌تر بود

توی این یک سال و نیم هر کس خودش می‌دانسته که چه طور رفتار کرده و چقدر با شرایط استثنایی کنار آمده و چقدر و چه چیزهایی را رعایت کرده است. اصلا خیال ندارم متر و معیار بگذارم برای انسانیت و اخلاق و این چیزها. این یک نوشته شخصی است و توی وبلاگ یک آدم معمولی، یک زن میانسال که یک سال و نیم سختی را گذرانده تا چند روز پیش اولین دوز واکسنش را زده و مردش دوباره بعد از یک سال و نیم کارش را شروع کرده و دخترش قرار است برود سر کار و خودش فکر می‌کند آرام، آرام می‌تواند به پایان دوره هراس‌انگیزی که گذرانده برسد. زنی که در اثر این بیماری همه‌گیر پدرش را از دست داده و بقیه عمرش را باید با حسرت دیدن رویش و لمس دست‌هایش بگذراند و هر بار توی اخبار آمار مرگ‌ومیر در اثر این بیماری را شنیده توی دلش گفته یکی از این همه بابا بوده، بابای مهربان و نازنینش بابای شیدا و هیجانی و عاشق‌پیشه. 


حالا که دارد تمام می‌شود ترس غریبی سراغم آمده است. ترس از برگشتن به زندگی قدیم. زندگی قدیم تعریفش چی بود؟ نمی‌دانم. قرار است بعد از این چطور زندگی کنم؟ نمی‌دانم. همه چیز آن قدر مبهم و تاریک است که حتا برنامه‌ریزی‌هایم برای زندگی و آینده به نظرم قدری خنده‌دار و مسخره می‌رسد. جرات ندارم فکر کنم. رفتن به شهری ساحلی و جاگیر شدن، همه زندگی را کاروان کردن و از جا کنده شدن، ادامه دادن به همین شکل وشمایل و شرایط؛ هیچ کدام هیچ کجای قلبم را گرم نمی‌کند. تنها چیزی که توی این مدت دلم را گرم کرد و بهم فهماند که کجا هستم کارم بود. از جوایز و موفقیت فیلم‌مان که بگذریم، از آدم‌های غریب و آشنایی که لذت یک قصه خوب را چشیده بودند و دیدن تصاویر بی‌نظیر را، برای خود من در این نوشته شخصی در وبلاگ شخصی چیزی که در این مدت بزرگ شد و بزرگ شد و مثل یک تابلو سر در زندگی‌ام را گرفت «قصه‌گویی و روایت» بود و جادویش و اطمینانی که به توانایی‌هایم پیدا کردم. مدت‌هاست که فهمیده‌ام آن شیوه کهنه داستان‌نویسی بر مبنای زبان پیچیده و ظاهرا «شاعرانه» پوششی است روی ناتوانی در قصه‌گویی. تخیل و بافتن تاروپود قصه و ساختن دنیای روایی به تنها چیزی که ربط ندارد زبان است. حتا زبان گاهی بلند می‌شود می‌آید می‌نشیند بین مخاطب و قصه و سد راه فهم قصه می‌شود. یعنی خواننده/بیننده با پیچیدگی‌هایی که گاهی زبان و فرم جلوی رویش می‌گذارد اصلا وارد قصه که نمی‌شود هیچ از قصه دور هم می‌شود و غریبه می‌ماند. 


این شد معجزه قصه برای من در این یک سال و نیم. چه شب‌ها با مرد نشستیم و خیال بافتیم و قصه ساختیم. می‌گفتیم امشب کجا برویم؟ او می‌گفت ونیز و شب توی آغوش هم با گوشی تلفن من می‌رفتیم ونیز و می‌گشتیم. یک شب رفتیم ژاپن یک شب رفتیم قایق خریدیم و مسیر کناره مدیترانه را از ازمیر به یونان خوش‌خوشک رفتیم و ماهی گرفتیم و به هر اسکله که رسیدیم پیاده شدیم تا نان و میوه بخریم و پایمان را روی زمین بگذاریم. یک شب هم به اصرار من رفتیم مکزیک. 

باز ذهن من از دل فاجعه دارد زیبایی را بیرون می‌کشد. مرد کار نداشت، قرض داشت و من پدرم را از دست دادم و کلاهبرداری شد ازمان و آشفته شدیم و آزار دیدیم. شب‌هایی که گریه کردیم از شب‌های شهرزادوار آغشته به قصه بیشتر بود اما انگار همین معجزه دنیای خیال باشد. 

حالا از دنیای واقعی می‌ترسم از قدم‌هایی که روی زمین باید بگذارم. دلم می‌خواهد باز هم کش بیایید این هوای مسموم تا من با همان کپسول خیالم نفس بکشم. مثل بچه‌ای که آرام آرام باید قدم بردارد باید راه برویم باید دوباره برگردیم چون کابوس تمام شد و آن که نجات‌دهنده بود قصه بود.

۲ نظر:

Unknown گفت...

عالی عالی عالی. ممنون. ترسهای مشترک...

Unknown گفت...

بسیار عالی