انگار دارم بیست سالگی را دوباره تجربه میکنم. انگار دانشگاه تازه قبول شده باشم و این بار دارم میفهمم که یاد گرفتههام و دانشم به چه دردی میخورد. همه چیز سرراست و مستقیم میرود آن جا که باید باشد. تجربه و اشتباه کمتر شده انگار. این طوری بگویم که انگار در بیست سالگی تیرسیاس پیر، آن نابینای پیشگو به جای پیشدرآمد اودیپوس شاه سوفوکل آمده استانبول و با هم طبقه بالای نومکان آن جایی که مبلهای مخمل آبی دارد نشستهایم و من همان همیشگی، چای خوشدم و او از میان طعمهای عثمانی شربت سیب دارچین و غوره را انتخاب کرده که برایش آشناتر است. بعد نشسته به من دانه دانه گفته با شرح و تفصیل که لقمه را دور سرت نپیچان و فلان قصه درنهایت این طور پیشش میرود و به فلان نقطه میرسد یا رها میشود پس چرا بازی بازی کنی. زبانبازی و چرخ زدن بیهوده لابهلای اشیا و نورها را ول کن. تو که بالاخره به اصل مطلب میپردازی پس ازش فرار نکن. فرار کردن تنها ثانیههایت را برای زندگی کردن و نفس کشیدن محدود میکند. و تیرسیاس دانای کل همه روایتهای عالم بود.
انگار دوباره بیست ساله شدهام. یا دست کم توی بیست سالگی باید این میبودم: کاری و خلاق و دقیق و عاقل، اما نبودم. در بیست سالگی عاصی بودم و متعصب و برای زنانگی آسیبپذیرم نقاب سختی ساخته بودم. اینها همه گافهای خلقت است. یا رسم روزگار یا چی که درک درست «آن» و زمان نداریم. مثلا ویرژینی دخترک فرانسوی همخانهام در تهران میگفت من از شانزده سالگی سفر کردن را شروع کردم و بعد از سفرها رفتم دانشگاه و بعد کار کردم. الان میبینم هیچ کدام از رشتههای دانشگاهی من به قدر سینما که در ۲۵ سالگی شروع کردم و در سی سالگی تمام کردم به دردم نخورد. اصلا زندگی باید از ته شروع میشد.
حالا دارم بیست سالگیام را یک بار دیگر زندگی میکنم. خرید وسایل خانه از آبکش و حوله تا سطل زباله. بازوی به بازوی مرد فروشگاهها را دنبال رنگ و شکل و قیمت مناسب بگردیم و توی پنجاه سالگی سلیقههایمان را به رخ هم بکشیم و بحث کنیم و شب راضی و خسته توی یک رستوران به شوخیهای لوسش بخندیم. مثل آن وقتی که توی رستوران کارادنیزی خوراک لوبیا و گوشت میخوردیم و دانه دانه گوشتهایم را برایش میگذاشتم و از دور خودمان را نگاه میکردم زوج جدی و کاری که خستگیشان را با محبت کردن به هم درمیکنند. هیجان را پشت سر گذاشتهاند و بیست سالههای عاقلی شدند.
۲ نظر:
فک کردم دیگه نمینویسین. ترخدا وبلاگتون رو فراموش نکنین.
کاشکی همه تجربه الانشونو تو ۲۰ سالگی داشتن. دیگه این قدر همچی هدر نمیرفت
ارسال یک نظر