جمعه، آذر ۱۹، ۱۴۰۰

خانه عروسک

خانه عروسک 


نه منظورم ایبسن و نمایشنامه‌اش نیست. منظور من دختر دایی‌ام در سن مثلا سیزده، چهارده سالگی و خودم در سن هشت و نه سالگی است، وقتی برای او خانه باربی خریده بودند. خانه‌ای که من هیچ وقت نتوانستم بهش دست بزنم چون اجازه نداشتم. اما جایش را می‌دانستم. جایش زیر تخت دختر دایی‌ام بود، در اتاقش، اتاقی در همان خانه دروس‌شان. با پنجره‌های قدی رو به حیاط باصفایی که دایی‌ام مدام به گل و گیاهان و درخت‌هایش می‌رسید. استخر بزرگی هم وسط حیاط بود که سالی یک بار دعوت می‌شدیم به صرف شنا. حسرت؟ نه حسرت که نه. مثل خیلی چیزهای توی زندگیم بود. مثل مو هیکل دوست پسر که وقتی فهمیدم ندارم‌شان ماتحتم را بهشان کردم و از سر لج‌بازی خلافش را رفتم. چطورش را نمی‌دانم. حسادت و رقابتی که هیچ وقت با کسی نداشتم که حتا در مسیر خلاف جهت و بقیه چیزهای بی‌اهمیت از دید بقیه سعی کردم اول بشوم. 


یادم می‌آید گاهی خنده‌ام می‌گیرد و گاهی برای آن دختر کوچولویی که می‌خواست نبازد و قوی باشد دلم می‌سوزد. نیلوفر هم حتما یادش است تمرینات بسکتبال باشگاه عقیلی را و موزیک هوی متال و بی‌اعتنایی و سگ‌محلی‌مان به پسرها را. فقط به پسرها بی‌اعتنا نبودیم، به آرایش کردن، به دامن پوشیدن، به موهایمان و خیلی چیزهای دیگر هم. خود من این طوری مسابقه‌ای راه انداخته بودم که برنده‌اش خودم بودم و هر کس که به قدر من جرات می‌کرد پیش برود و «ساحتار» ها را بشکند. طبیعتا حرف از سی سال قبل است حتا بیشتر. اما واقعیت این بود که من جذاب و دلربا و عشوه‌گر نبودم برای جذب پسرها اگر هم بودم می‌ترسیدم جلو بروم. الان که فکرش را می‌کنم از رابطه جنسی به شدت می‌ترسیدم به دلیل دو سه آزاری که در کودکی دیده بودم. یکی توی کوچه وقت دوچرخه‌سواری بود و یکی از طرف پسر یکی از فامیل‌های دور پدرم. از سکس چندشم می‌شد چون یاد دست‌های آن‌ها می‌افتادم. یادم است که اصلا دلم نمی‌خواست زن باشم و زنانگی داشته باشم یک جور سپر دفاعی بود. 


این مسیر طوری بود که بی‌اعتنایی‌ام به خانه عروسک را ساخت. جایی رسید که مثل ویترین طلافروشی‌ها از ویترین لوازم خانگی‌ها هم بیزار بودم و حوصله‌ام سر می‌رفت. وقتی ازدواج کردم می‌رفتم دانشگاه و مسائل تحلیل سازه‌ها و بتن را حل می‌کردم و شوهر سابقم خانه را می‌چید به سبک ویکتوریایی با لوازمی که دست دوم از منوچهری و یکی از فامیل‌های پولدارشان دست دوم خریده بود. من توی مسابقات بسکتبال دانشجویی دختران کشور شرکت می‌کردم و او نقره‌هایی که خریده بود برای دکور با براسو برق می‌انداخت. خانه‌مان خیلی قشنگ بود. آن قدر که همه فامیل خانه‌نویی که می‌آمدند از هدیه‌هایی که آورده بودند خجالت می‌کشیدند و من هم هم‌زمان شرمنده بودم که چرا خارج از لیگ خودم برنده شده‌ام. 


حدود شش خانه بعد از آن ساختم. همه‌شان یادم است. کوچک‌ترین‌شان ۴۰ متر بود و بزرگ‌ترینشان و زیباترین‌شان از دید بقیه یک دوبلکس آبی رنگ. آرام آرام با خیلی چیزها آشتی کرده بودم و با رنگ و دکور و لوازم اما باز هم نه به شیوه مرسوم بازار. خانه‌ها برای خودم خاص بودند اما همه‌شان مثل لانه‌هایی بود که ساختم برای این‌که رها کنم‌شان و باز از نو شروع کنم. برای این‌که الکی مثل دختر دایی‌ام زیر تخت اتاقم نگذارم که کسی دست به‌شان نزند. در حقیقت من همه خانه‌هایم را برای دیگران ساخته بودم. برای فیلم دیدن برای داستان خواندن برای دور هم جمع شدن، دلمه پیچیدن، آش نذری پختن، مکان ملاقات و خانه خالی برای عشق بازی، برای رقصیدن و مست شدن و رها کردن دردها، برای امیدوار بودن برای به هم امید دادن. شد یا نشدش را نمی‌دانم. 


حالا این خانه جدید که هی به خودم می‌گویم آخریش است که باز به سرم نزند ولش کنم، -هرچند می‌دانم اگر ولش هم کنم خانه‌ای روی زمین نخواهم داشت. شاید خانه‌ای روی چرخ یا شاید خانه‌ای اندازه قربیل جاشده توی یک کوله‌پشتی- حال غریبی دارد این خانه. خانه عروسک است، با دست باز و خیال راحت اما یک چیزیش کم است، انگار هنوز زیر تخت است و دخترکی می‌خواهد باهاش بازی کند و دستش نمی‌رسد یا دور است یا چی؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم این سبک و شیوه من نیست. کرونا و راه دور و همه بهانه است. این خانه باید پر از نفس‌های گرم و سرخوش و بوی تن‌های رقصان شود و صدای قهقهه خنده ازش بیرون بیاید.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ادم وقتی تهش فکر می‌کنه همه‌ی این خونه ها و زندگیا اخرش به کجا ختم میشه همون زودتر با کوله بره خودشو گم کنه بهتره.