.
پروین عادت کرده بود. از خیلی سال قبل وقتی پسربچهاش سه چهارساله بود و از خانهی قبلیاش زده بود بیرون و آمده بود ساکن این طبقهی میانی شده بود. عادت داشت که مدام پسربچه را نبیند. عادت داشت نقش مادرهای قوی را بازی کند. از آن مادرها که وقتی بچهشان میخورد زمین، از خودبیخود نمیشوند که بدوند و میان راه سکندری بخورند و پای خودشان پیچ بخورد.
پروین جلوی پسربچه از روز اول لباس هم تناش نکرده بود. این را دیده بودم که میگویم. پسربچه هم لمبر او را جوری میگرفت که انگار انگشتش را گرفته و میخواهند هر دو با هم از خیابان رد شوند. عادت پروین شده بود که چند روز، چند روز پسربچه را نبیند. نخواهدش. زنهای آینهای - زنهای منعکس - افسرده میشدند. پروین اما به صدای پای طبقهی بالا گوش میداد. صدای پا هر جا میرفت پروین هم همان ور میرفت. صدای پا آرام بود. در حد تکانهای کوچک و صداهای بم که طاق ضربی بالای سر را میجنباند. در حد همان جنبش کوچکی که پروین زیرپوستاش از حرکت خون در رگهایش می فهمید و این طور میشد که صدای پا تا زیر پوست پروین میرفت و میرفت با رگها همه جا را میگشت و بعد زنهای توی آینه - زنهای منعکس - داغ میشدند، سرشان را بلا میکردند و میرقصیدند و عشوهگری که کسی بلکه بیاید و سیرابشان کند. دیگر کسی به فکر پسربچه نبود.
پروین، مادری قوی بود. بالش کوچک را بغل میکرد و همینطور برهنه با باد کولر میخوابید.