‏نمایش پست‌ها با برچسب دنباله‌دار. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دنباله‌دار. نمایش همه پست‌ها

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۰

کمی از من ِ خودم

.
.
هر بار ذهنم مشغول یک طبقه می‌شود. با خودم بازی‌ای می‌کنم که طی آن، بفهمم کدام طبقه‌ی آپارتمان روبه‌رو را ببینم. از دوست‌داشتنِ کم‌تر به دوست‌داشتنِ بیشتر یا که اتفاقی، حتا مجبور کردن چشم‌هایم به خیره شدن، تنها به یک پنجره از یک طبقه، محدود کردنِ خودم. تنها دل‌خوشی من شاید این باشد که خودم را از این بی‌تکانی و بی‌حرکتی محدودتر کنم. وقتی فقط تخم چشم‌هایم حرکت می‌کنند و نوک انگشت‌هایم - هم دست و هم پا البته - گاهی با محدودتر کردن خودم یعنی تکان ندادنِ تخم چشم و یا سه بند هر انگشت، باعث خوشحالی خودم می‌شوم که «اوضاع از این هم می‌توانست بدتر باشد» و نیست. 
در حقیقت بدترین وضعیتِ من، همین حالا، این است که دیگر نمی‌توانم خودم را بکُشم. یاد حرف دوستم که حالا اجازه‌ی نزدیک‌ شدن به من را ندارد می‌افتم؛ هژیر که برادرش هژبر با قرص خودش را خواب کرده بود و تا آن وقت چهار سالی بود که مثل زیبای خفته گوشه‌ی آفتاب‌گیری از خانه‌شان افتاده بود. هژیر اعتقاد داشت که هژبر با یک اشتباه محاسباتی در تعداد قرص‌هایش کنار هدف زده و خواب و مرگ را تاخت زده. آن وقت به من گفت بهترین راه که هم فال باشد و هم تماشا سقوط است. و از داستان‌هایی گفت که کم هم نیستند و در فاصله‌ی این افتادن و سفر عمودی نوشته شده است و به نظرش تجربه‌ایست عالی و خب محاسبه‌ی من هم مثل هژبر اشتباه بوده چون طبقه‌ی سوم و کامیون ماسه‌ای که همان‌وقت از کوچه رد شد و آقای میم که به سرعت مرا رسانده بود تا نزدیک‌ترین بیمارستان، همه نقشه‌ها را به هم ریخت. 
حالا از میان این طبقه‌ها غیر از آقای میم و کلاریسا، پروین بیشتر چشم‌ام را می‌گیرد. به خاطر برهنگی‌اش است؟ نمی‌دانم. شاید این هم باشد چون یادم رفت بگویم که من غیر از چشم و انگشت‌هایم، عضو فعال دیگری هم دارم.
.
.
پ. ن. این‌ها همه یادداشت‌هایی است داستانی که از چند پست قبل شروع شده، بهانه‌ای برای این‌که این‌جا زنده باقی بماند. تلاشی برای بقا.