‏نمایش پست‌ها با برچسب مخاطب خاص دارد. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مخاطب خاص دارد. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۸

خشونت دو لبه‌ی راست و چپ دارد که تیز است و دانایی را سر می‌بُرّد

«دل‌ام می‌خواد جِرِش بدم»

صداها از توی سیم رد می‌شوند. روی مبل چرمی زشت و پاره و مندرسی نشستم. روی صندلی چوبی، پشت میز گِرد نشسته شاید. تداعی می‌شود. اولین بار. خیلی سال قبل بود. به تعداد قدمت سال‌های وبلاگ‌نویسی که حالا هفت سال یا هشت سال شده انگار. دست‌پایین‌اش را می‌گیرم هفت سال. دوشنبه‌ای بود. نود می‌دیدم. نود ترک نمی‌شد. تلویزیون این قدر بد نبود. کانال‌های دیگر هم برای من متنوع نبود. یک جوری بود که زندگی بهتر بود. تاب و تحمل هم بیش‌تر. حوصله. حوصله‌ی آدم جدید. کشف دنیای پشت جمله‌های تازه. همه چیز این قدر تکراری نبود. می‌فهمم نفرت‌اش را ولی فقط می‌فهمم. دوست ندارم و قبول هم نمی‌کنم و می‌دانم که از سر دانستن نیست. دانستن توهم است. دانایی منطبق بر این تعریف نیست. این عین نادانی است. نادانی حرکت رو عقب می‌آورد و متاسفانه معیارش هم سن و سال نیست. توی همین چند ماه چقدر از این بچه‌ها یاد گرفتیم و یاد گرفتیم و هنوز هم داریم یاد می‌گیریم. خیلی نرم. داریم نرم می‌شویم و همین طور نَرمالنده بالیده می‌شویم و این عین دانایی است.

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸

شکار آهو؟

.
.
ساعت پنج صبح است و این را از روی ساعت تازه‌ی روی مچ‌ام می‌خوانم. ساعت تازه هدیه‌ی دخترم. ساعت تازه که امروز-دیروز- عصر در یک گردش دل‌چسب در بابل برای‌ام خرید. بابل هم شهر بدی نیست. یک خیابان دارد که نمی‌دانم اسم‌اش چیست. فقط می‌دانم قدم زدن توی‌اش یادم را می‌بُرد به تعریف‌های لاله‌زار قدیمی و توصیف‌های آن وقت‌هایش. خیابانی با صفا با آدم‌های خوش‌حال و راضی ، یک سینما و یک پاساژ و شهر کتاب قدیمی. وقتی رسیدیم خانه، خوش‌حال بودیم. ساعت دور مچ دست من بود و کیسه‌ی کتاب‌ها دست صبا. شب‌مان هم پر از پاسور و تخته بود با ورق‌های عاریتی و تخته‌ی قدیمی پدرم. بعد او کتاب تازه‌اش را باز کرد و خواند. هزار و یک سال به روایت شهریار مندنی‌پور و من نشستم پشت فرمان. فرمان که می‌گویم یک اصطلاحی است که مال من است. یعنی برای من ساخته شده وقتی پشت کامپیوتر هستم و کاری به غیر از داستان نوشتن انجام می‌دهم که همانا صفر کردن گودر و به تازگی-از وقتی پر سرعت شدم- گپ زدن و این‌ها باشد. لابد همین‌ها چشم‌ام را خراب کرده. القصه روز خوبی بود. میان این همه غصه و افسردگی و نگرانی یک جرقه بود. مثل فشفشه که لمحه‌ای هست و بعد دیگر نیست و جنازه‌ی سیاه و سوخته‌اش پرت می‌شود توی زباله‌ها. اما پشت پلک‌ها تا ابد طرح نورانی خطِ آتش و ستاره‌های طلایی‌اش حک می‌شود. امروز به گمان‌ام از آن روزها بود.
صدای تیر می‌آید... نه! از آن تیرها که نه. پاییز تو گویی فصل شکار است این‌جا. هر چه فکر می‌کنم شکار چه حیوانی، عقل‌ام قدش نمی‌رسد. گراز که مال جنگل است و این‌جا زمین صاف داریم و شالیزار. پرنده هم ... این وقت شب که نمی‌پرند توی آسمان و دیده نمی‌شوند. روباه و این‌ها هم... کشتن‌اش چقدر می‌ارزد وقتی نتوانی گوشت شکار را بخوری. اصلن مگر مرگ یک حیوان در ساعت پنج صبح چه دردی را از کسی دوا می‌کند؟... خب به هر حال یک روز باید بروم از کسی که وارد است بپرسم. مثلن سیاوش. کاش کم می‌گفت و گزیده. یادم می‌آید یک روز از نشای شالی‌ها پرسیدم و تو بگیر او از هفت و نیم یک عصر تا یازده و نیم همان شب از شالی و برنج‌کاری حرف زد. دیگر نمی‌توانم بعضی چیزها را تحمل کنم. یعنی آن آدم متحمل دیروزی که همه چیز را از بی‌احترامی بگیر تا پرحرفی تا خودستایی تا حسادت و تا حتا دروغ مدارا می‌کرد. حالا هیچ طاقت ندارد. یعنی طاقت دارد اما دیگر لزومی نمی‌بیند. تحمل و صبر آن وقت‌ها ناشی از محبت بود. یا دست‌کم آفریدن جاذبه. نداشتن دافعه. حالا دیگر نیازی به هیچ کدام نیست. وقتی جغرافیا عوض شد، وقتی رابطه‌ها کم‌کم بی‌رنگ و سرد شد، دیگر مکانی برای مدارا هم نخواهد بود. شاید هم این نباشد اما بدجوری به تنهایی خو کردم. تا چند وقت پیش، از این تنهایی نالان و حتا گریان بودم. از محو شدن. از آرام آرام پاک شدن. حالا اصلن همین را طالب شدم. حالا فکر می‌کنم چندتا فیلم و کتاب و دخترک و یک رابطه‌ی عاشقانه‌ی معلق و نامعلوم هم بس است. تلفنی که زنگ نمی‌خورد. دری که دق‌الباب نمی‌شود. سلام‌هایی که جواب ندارند. قوری چایی که فقط برای یک نفر چای دارد و بس.
زندگی انگار از اول خودش به آدم می‌گوید که چکار کند. از اول محک می‌زندت. به من هم روز اول زمستان که اولین فریادم را سرش کشیدم لابد گفت که دخترجان طالع تو این است: سقوط با سر از اوج به حضیض. تنها فرق‌اش این است که خودت وقت کله‌پا شدن این سقوط را صعود می‌بینی و خیلی هم راضی هستی! این طور می‌شود که درس را رها می‌کنی، پول را رها می‌کنی و تهران را خیابان به خیابان پایین می‌روی تا برسی به یک شهر کوچک. حالا بقیه‌اش مانده، خدا را چه دیدی شاید سر از یک غار دربیاوری یا یک دخمه. اما راضی. مهم هم همین است.
.
.