چهارشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۹

پدرم وقتی رفت آدم‌ها همه می‌رفتند

چقدر از پدرم حرف زده باشم خوب است؟ از وقتی بیماریش عود کرد، یا قبل‌تر از آن و این‌که قهرمان زندگی من بود. مرد کوتاه‌قد احساساتی جسوری که جسارتش گاهی به کله‌خری پهلو می‌زد. رفیق‌بازی و دیگ محبت جوشانش و سفره‌های بازش و دست‌ودلبازی که به ولخرجی می‌زد و بی‌فکری‌هایش. راستش همه این‌ها را پیش‌تر نوشته‌ام. توی ممواری که دکتر کا پیشنهاد نوشتنش را به من داد. هرچند تلخ‌تر از این‌ها هم نوشتم چون الان پدرم هفت روز (یا هشت روز) شده که دیگر نیست. یعنی نمی‌شود دیگر روی دوربین جلوی اسم مامان توی واتساپم تقه بزنم و بابا را توی قاب کجی ببینم که سمت چپش نشسته و هی می‌خواهد یک جوری حرف را کش بدهد چون دلش تنگ شده و من هم ساعت کارم شروع می‌شود و باید بروم یا مرد این جاست یا دختر دارد تلویزیون می‌بیند. می‌خواهد سگ را ببیند یا گلدان‌های شمعدانی پشت پنجره‌ام را. می‌خواهد خودش را این‌جا پیش ما تصور کند و من هم خیالش می‌کنم که اگر آمد موقع صبحانه وقت جویدن لقمه‌اش به آرامی و دقت آن طور که همیشه عادتش بود خیره شود به منظره پشت پنجره و لذت خالص را توی به چهره‌اش نمایش بگذارد. میز بچیند، سالادهای ریز خرد شده درست کند با سس‌های مخصوصش، و هزارها خاصیت که فقط مال خودش بود. و دست‌هایش، دست‌های ظریف و معمارش که انگار هیچ کاری نبود که ناتوانش باشد. 


مرد زنگ زد از ریزه. هوای آفتابی و دلبر کارادنیز را به من نشان داد و درخت‌های سبز و خرم را. از حالم می‌پرسد برایش می‌گویم دیشب حلوا درست کردم و برایش توی یک ظرف قلب شکل و کلیشه‌ای نگه داشته‌ام و رویش محافظ کشیده‌ام تا بیاید. همه چیز غمگنانه خوب پیش می‌رود. بیماری لعنتی این‌جا هنوز کنترل شده است. مردم سراپاگوش ماسک می‌زنند و رعایت می‌کنند و عددها دارد آرام بالا می‌رود. جوری که نترسیم. دختر یار و همراهم است، سگ هم و مرد. همه چیز آرام خوب می‌شود. همان طور که بابا آرام روی تخت سی‌تی اسکن رفت. 


به شکل غریبی پر از زندگی‌ام. دکتر کا می‌گفت که روح و روان هم مثل بدن گلبول سفید دارد که سپر غم و درد روح و روان می‌شود و این سپر من قوی است. مثل بابا. در بدترین حال‌ها دنبال روزنه‌ای از لذت می‌گشت و پیدایش می‌کرد. من پر از زندگی‌ام. حتا هر قدر علامت‌های یائسگی و ناتوانی درم روشن شود اما باز ماه بعدش به قوت گذشته همه چیز برمی‌گردد سرجایش. نقشه‌هایم برای زندگی آینده متوقف نمی‌شود. جلوی بیماری و دنیای ترسناک آلترناتیوی دارم برای خودم. فکر کاشت نهال نارنجم. باید بشود. باید یک کلبه کوچکی کنار دریا مال من بشود با درخت‌ها و سبزی‌کاری و مرد هر روز صبح بلند شود سگ را بگرداند و از باغچه برای صبحانه فلفل سبز و گوجه فرنگی بچیند و دختر آخر هفته‌هایش را برای استراحت پیش ما بیاید و هر سه و بلکه هر چهارتایمان با سگ پشت میز صبحانه روزهای تعطیل بخندیم و طعم‌های خوش را زیر زبان‌مان مزمزه کنیم. باید بشود. این میراث پدرم است.

۲ نظر:

leila60702 گفت...

دنبال کردن ان روزنه لذت بهترین است .هر سنی هر جایی وهر زمانی
نفهمیدم باید بگویم روحشون شاد ؟

Unknown گفت...

سپینود جانم تسلیت