خندهدارترین قسمت ماجرا این است که آداب بیقراری هیچ مورد عجیب سیاسی یا جنسی ندارد... نه این خندهدارترین نیست... خندهدارترین این است که نویسندهی شنگول و منگول را زندانی کنند به این جرم که چرا شنگول در داستان تو، در را برای گرگ باز کرد و میتوانست در را باز نکند!
آداب بیقراری داستانی دارد که خیلی به سادهگی میتواند تمام شود، داستانی سرراست و زبانی سلیس و همه چیز خوب است الّا آن پاشنهی آشیل معروف همهی داستانهای ایرانی چه کوتاهشان و چه بلندشان؛ وارد نشدن به ماجرا و سمبل کردن آن از راههای سورئالیستی و ذهنی و توهم. یا جدیدن ول کردن داستان با عنوان پایان باز. همین و تمام. حیف از آداب بی قراری. حیف از بقیهی موضوعاتی که ریده میشود بهشان.
حالا سرخ و سیاه استاندال درست وسط گردش کلاریسا و هذیانهایاش. چارهای ندارم. برای به دست آوردن دل کسی، وقتی میدانی از ته دل خوشحال میشود، کلاریسا را رها میکنی آن هم درست وقتی پیتر والشاش از راه رسیده و دو جلد سیصد صفحهای ِ سرهم صحافی شدهی سرخ و سیاه که روی هم رفته میشود به عبارتی(!) ششصد تا را باز میکنی و ... امیدوارم تا سهشنبه به جایی برسد. سه شنبه اگر بخواهم با دست پر بروم که نمیشود سیرترشی و دَلار بگیرم... فکر کلوچه را هم نباید کنم. کاش بشود از گوشماهیهایی که با صبا جمع کردیم دهتا یک اندازهاش را گیر بیاوریم و با یک چیزی سوراخشان کنیم و نخهای رنگی رد کنیم از تویشان... مریضام؟ نه .... نمیدانم. فقط دوست دارم یک کاری کنم. همهی عمر دوست داشتم یک کاری بکنم... مثلن حالا دلام میخواهد برای ساقی یک ایمیل مفصل بدهم از باب درد دل و دوستی و ... نه دلام میخواهد فقط یک جمله بهش بگویم که پاهای کوچکاش هم مثل صدای ظریفاش است که هیچ ربطی به اسم فامیلاش ندارد. یا به هارت و پورتهای زنانهاش و کشف این ظرافت وادارم میکند که یک آرزوی دیگر هم برای بقیهی عمرم داشته باشم که ساقی را بغل کنم. با ان صدای ظریف و پاهای عروسکی کوچک فکر کنم من برایاش مثل غولی باشم که بتواند با یک فشار صدای استخوانهایاش را درآورد.
حس موفقیت دارم حتا اگر نشود مغازه را عید راه بیندازیم. چون اصلن این حس من به مغازه ربطی ندارد. شاید ربطاش به آدمهای تازه و کسانی باشد که از زیر یک هالهای بیرون آمدند و درشت شدند و من فهمیدم که هر وقت اراده کنم تنها نیستم. عشق، دخترک، دوست و ادبیات خالص همیشه توی یک وجبی من هست. شاید کافی باشد که مثل زبل خان دستام را دراز کنم. شاید این حس موفقیت خیلی لوس و بورژووامآبانه باشد، آن هم آنجاها که از تلخی و سیاهی نالیدن شده است عادت همهی ما. یکی از مضراتاش هم برای من ادامه ندادن داستانهای نیمهکارهام است. آن حس قبلی«احضار» نمیشود. همان حسهایی که در اثر ماندن توی ترافیکهای چند ساعته و فحش دادن و فحش خوردن و نفرت از آدمها و پشت بندش حبس کردن خود توی اتاق و سیگار و تلویزیون و لجن و لجن و باز هم لجن بود. گشتن توی این انترنت و گند زدن به خلاقیت با خواندن چیزهایی که نتایج مشمئزکننده داشت. و ناخودآگاه، شدن و تبدیل شدن به همانها. همان ... باید یک اسمی سرشان بگذارم. مثل...واژهفروش بر وزن دلارفروش یا متعاملان! تعامل خیلی واژهی بدبویی است. مرا یاد حقایقی که پشت پرده هستند و همیشه بعدها فاش میشوند و تو میبینی که یک قهرمان چطور ساده و سهل جلوی چشمات میخورد زمین یا میفهمی که سیستم چه قدر فاسد بوده یا که زمانی خودت با خوش خیالی به دنبال صداقت و راستی و این کس شعرها میگشتی و یک کسانی بودند که به اسم ادبیات پشت پرده زد و بند میکردند و آنها بودند که صداقت و پاکی را با کارهایشان و خط دادنهاشان تبدیل به کس شعر کردند. همان متعاملان فعلن باشد. جالب است من قبلن عصبانی می شدم و داد و فریاد میکردم، خونام به جوش میآمد و رگ گردنام باد میکرد اما حالا یاد کلاریسا که میافتم یا یاد پاهای کوچک ساقی با انگشتهای کوچک خم شده که روی هم خوابیدهاند و یا وقتی موهای فردار آراز روی صورتام میافتد یا وقتی شبها با صبا آن بازی میوهها را میکنم، به همهی همهی اینها میخندم. حتا به این که مجموعهام را برای چاپ دادم چشمه و ... خب خندهدار هم هست وقتی این جا این قدر پامچالها خوشرنگاند و صدای جوش ریز آب توی کتری میآید و من دارم تایپ میکنم...
آداب بیقراری داستانی دارد که خیلی به سادهگی میتواند تمام شود، داستانی سرراست و زبانی سلیس و همه چیز خوب است الّا آن پاشنهی آشیل معروف همهی داستانهای ایرانی چه کوتاهشان و چه بلندشان؛ وارد نشدن به ماجرا و سمبل کردن آن از راههای سورئالیستی و ذهنی و توهم. یا جدیدن ول کردن داستان با عنوان پایان باز. همین و تمام. حیف از آداب بی قراری. حیف از بقیهی موضوعاتی که ریده میشود بهشان.
حالا سرخ و سیاه استاندال درست وسط گردش کلاریسا و هذیانهایاش. چارهای ندارم. برای به دست آوردن دل کسی، وقتی میدانی از ته دل خوشحال میشود، کلاریسا را رها میکنی آن هم درست وقتی پیتر والشاش از راه رسیده و دو جلد سیصد صفحهای ِ سرهم صحافی شدهی سرخ و سیاه که روی هم رفته میشود به عبارتی(!) ششصد تا را باز میکنی و ... امیدوارم تا سهشنبه به جایی برسد. سه شنبه اگر بخواهم با دست پر بروم که نمیشود سیرترشی و دَلار بگیرم... فکر کلوچه را هم نباید کنم. کاش بشود از گوشماهیهایی که با صبا جمع کردیم دهتا یک اندازهاش را گیر بیاوریم و با یک چیزی سوراخشان کنیم و نخهای رنگی رد کنیم از تویشان... مریضام؟ نه .... نمیدانم. فقط دوست دارم یک کاری کنم. همهی عمر دوست داشتم یک کاری بکنم... مثلن حالا دلام میخواهد برای ساقی یک ایمیل مفصل بدهم از باب درد دل و دوستی و ... نه دلام میخواهد فقط یک جمله بهش بگویم که پاهای کوچکاش هم مثل صدای ظریفاش است که هیچ ربطی به اسم فامیلاش ندارد. یا به هارت و پورتهای زنانهاش و کشف این ظرافت وادارم میکند که یک آرزوی دیگر هم برای بقیهی عمرم داشته باشم که ساقی را بغل کنم. با ان صدای ظریف و پاهای عروسکی کوچک فکر کنم من برایاش مثل غولی باشم که بتواند با یک فشار صدای استخوانهایاش را درآورد.
حس موفقیت دارم حتا اگر نشود مغازه را عید راه بیندازیم. چون اصلن این حس من به مغازه ربطی ندارد. شاید ربطاش به آدمهای تازه و کسانی باشد که از زیر یک هالهای بیرون آمدند و درشت شدند و من فهمیدم که هر وقت اراده کنم تنها نیستم. عشق، دخترک، دوست و ادبیات خالص همیشه توی یک وجبی من هست. شاید کافی باشد که مثل زبل خان دستام را دراز کنم. شاید این حس موفقیت خیلی لوس و بورژووامآبانه باشد، آن هم آنجاها که از تلخی و سیاهی نالیدن شده است عادت همهی ما. یکی از مضراتاش هم برای من ادامه ندادن داستانهای نیمهکارهام است. آن حس قبلی«احضار» نمیشود. همان حسهایی که در اثر ماندن توی ترافیکهای چند ساعته و فحش دادن و فحش خوردن و نفرت از آدمها و پشت بندش حبس کردن خود توی اتاق و سیگار و تلویزیون و لجن و لجن و باز هم لجن بود. گشتن توی این انترنت و گند زدن به خلاقیت با خواندن چیزهایی که نتایج مشمئزکننده داشت. و ناخودآگاه، شدن و تبدیل شدن به همانها. همان ... باید یک اسمی سرشان بگذارم. مثل...واژهفروش بر وزن دلارفروش یا متعاملان! تعامل خیلی واژهی بدبویی است. مرا یاد حقایقی که پشت پرده هستند و همیشه بعدها فاش میشوند و تو میبینی که یک قهرمان چطور ساده و سهل جلوی چشمات میخورد زمین یا میفهمی که سیستم چه قدر فاسد بوده یا که زمانی خودت با خوش خیالی به دنبال صداقت و راستی و این کس شعرها میگشتی و یک کسانی بودند که به اسم ادبیات پشت پرده زد و بند میکردند و آنها بودند که صداقت و پاکی را با کارهایشان و خط دادنهاشان تبدیل به کس شعر کردند. همان متعاملان فعلن باشد. جالب است من قبلن عصبانی می شدم و داد و فریاد میکردم، خونام به جوش میآمد و رگ گردنام باد میکرد اما حالا یاد کلاریسا که میافتم یا یاد پاهای کوچک ساقی با انگشتهای کوچک خم شده که روی هم خوابیدهاند و یا وقتی موهای فردار آراز روی صورتام میافتد یا وقتی شبها با صبا آن بازی میوهها را میکنم، به همهی همهی اینها میخندم. حتا به این که مجموعهام را برای چاپ دادم چشمه و ... خب خندهدار هم هست وقتی این جا این قدر پامچالها خوشرنگاند و صدای جوش ریز آب توی کتری میآید و من دارم تایپ میکنم...
۲ نظر:
نه سير ترشي ميخواهيم نه كلوچه و نه هيچ سوغات ديگري. فقط سپينود را ميخواهيم كه موقع خنديدن سرش را محجوبانه پائين مياندازد.
داري مياي دوربين يادت نرود .
...و تو،اكنون،به پر شور ترين ها عشق مي ورزي.
ارسال یک نظر