یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۷

ثانیه‌های بازی‌گوش

.
If you miss me one silly while*
و می‌توان هنوز کشته و مرده‌ی این(silly while)هایی بود که توی زندگی می‌آیند و گرچه که می‌روند ولی هنوز نفس می‌کشند. یک چیزی یا حسی مثل این که به خودت می‌گویی هنوز آدم هستی. هنوز انسانی و هنوز هم آسمان یک جایی مه می‌شود و یک جایی باران و یک جایی آفتاب سوزان. تا دیروز فکر می‌کردی که مه را فقط می‌شود توی جاده‌ی چالوس دید آن هم حوالی سیاه بیشه و کندوان. همین خودش تمرین نسبی‌نگری است. می‌شود از یک روز صبح فکر کنی یک جایی آتش‌سوزی شده و بترسی از آتشی که باد تا نزدیکی خانه‌ات بیاورد و قوزی بشود بالای سر همه‌ی گوژپشتی‌هایی که پی در پی آمده. اما یک هو طرف‌های عصر بفهمی که این‌ها همه توهم بود و داستان‌سازی‌های خودت و جلوی چشم‌ات را قطرات ریز آب گرفته‌اند. همین است که دارم کم کم یاد می‌گیرم، توی این سن و سال، که تصاویر در آینه دقیقن آنی نیست که من فکر می‌کنم یا به من گفته‌اند که فکر کنم. مثل جای این کی‌برد که می‌تواند کج باشد و نامتعادل اما من هنوز بتوانم بنویسم. خب عشق هم قرار نیست هر روز یک شکل باشد. اصلن عشق قرار نیست هر روز عشق باشد. عشق شاید یک روز نفرت هم شد. و به خاطر همین silly while ها باید قبول کرد و ول‌اش کرد. یک وقت‌هایی نمی‌دانم چیزی که می‌گویم یا می‌نویسم چقدر می‌نشیند به نمی‌دانم کجای مخاطب- خواستم بگوید به دل اما بعد فکر کردم شاید بعضی‌ها همه چیز را توی دل‌شان جا ندهند و اصلن توقع زیادی است- اما گاهی خیلی هیجان دارم، یا غم، یا شادم و نمی‌دانم چطور می‌شود این‌ها را با واژه با همان شکل رساند. خیلی سعی می‌کنم ولی بعد که می‌خوانم یا بعد که می‌پرسم می‌بینم نشده. الکن می‌شوم. الان هم از آن وقت‌هاست که این عبارتِ لعنتی ِ one silly while ، باز حال‌ام را خراب کرده. نمی‌توانم معنی‌اش کنم و بگویم مثلن« یک لحظه‌ی احمقانه» چون خودم این را نمی‌گیرم. بعضی لحظات توی زندگی آدم پیدا می‌شود، قدر یک ثانیه، یک پک به سیگارت زدی، فرو دادی و حالا توی بازدم‌اش یک ثانیه یاد آدمی می‌افتی که سیگارش را تا خاکستر ِآخر می‌کشد، که حتا گاهی حاضر نیست سیگارش را بتکاند و ستونی بلند از خاکستر‌ کج شده، مثل برج کج پیزا، ساخته می‌شود، یا که آن قدر طولانی پک می‌زند و آن‌قدر عاشقانه سیگار می‌کشد که از یاد می‌برد ریه‌اش را که چند سال پیش عمل کرده، و نیمی از آن بادکش‌ها و حباب‌ها را برداشته و توی همان ثانیه که هنوز دودهای خاکستری دارند پره‌های بینی‌ات را می‌لرزانند فکر می‌کنی چقدر دوست‌اش داری آن قدر که نه می‌توانی بگویی سیگار نکش و هم بترسی که بکشد و توی یک لحظه، نه از آن ثانیه‌های احمقانه‌ی بازی‌گوش، توی ثانیه‌های بی‌رحم و سیاه، از دست‌اش بدهی. همین ثانیه‌های بازی‌گوش و تنبل حالا شده‌اند غول و فکرت را برده‌اند، برده‌اند تا کجا. آهای! با توام پس درگوش‌ات چی زمزمه کردند؟ همین که یاد بگیری گیرم ننوشت، گیرم کم حرف زد گیرم حتا یک چیزهایی یادش نبود یا بود یا چی. برای همین ثانیه‌هاست که باید رها کرد. رها بود. شد یا چی.

* the promise, Tracy Chapman
.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلاملکم. یا اجازه شما رو دعوت کردم به ریدرم.

ناشناس گفت...

معین (این یارو که اسمو توئش میزنن خرابه انگار):

می دونی یکی از مهمترین انگیزه های من واسه داستان گذاشتن رو وبلاگ اینه که بشه از راه دور نقدش کرد؟

ناشناس گفت...

سلام.فكر مي كنم همه ي ما دوست داشته باشيم اگر چيزي نوشته مي شود چاپ شده به دست خلق الله برسد.اين فكر مي كنم توي اين ريشه دارد كه ما كهكشا نهاي آقا ي گوتنبرگ را چند تا يكي پرش كرده ايم ازشان.اما بايد قبول كرد كه اين فضاي مجازي هم با همه ي فراگيري اش خيلي روي خوشي به ادبيات نشان نداده است. نمي دانم شايد من اسير همان چيزي شده ام كه مي گويند سنت اما هر چه باشد به قول ان دوست آلماني مان گامي كه از سر تسلاي خاطر آزرده ي همه ي اهل قلم از ريز و درشت باشد،گام چندان بلندي نخواهد بود.

ناشناس گفت...

با همه ياينا كه گفتم،منو كه ميشناسي خراب هر چي كم پينم.از نوع اينترنتي و غيره.مخلص.