.
.
مجموعهی داستان من با عنوان «سریرا، سیلویا و دیگران» که تیرماه دو سال قبل که تا امروز می شود دو سال و یک ماه و نیم ماه، به نشر چشمه سپرده شده بود، مجوز برای چاپ و انتشار نگرفته. همین. خبر را هم دوستی گفت که نام من را با چشم خودش دیده بود.اصلاحیهای هم در کار نیست.یعنی این که بروی یک کلمه را یک جور دیگر بنویسی یا یک جمله را برداری و اینها که اگر هم بود ... نه نمیکردم مگر به لحاظ فنی و تکنیکی که بعید است. این را این جا مینویسم چون بعضی از دوستان و خود ناشر گفتند بیا برو ارشاد و پیگیری کن. و منظورشان از «پیگیری کردن» هر چه بود بماند، اما قصد داشتم ماه رمضان که شد و اینجا، یعنی قهوهخانهمان را وقتی نیمهتعطیل کردیم، بیایم تهران و بروم ببینم توی ساختمان بهارستان چه خبر است. باز این هم بماند که با این خبرهایی که دارم از اینجا از این مُلک، تعقیب میکنم که نیمی شان به لطایف عبید زاکانی و مکاشفات اعتمادالسلطنه گفتهاند«زکی»، توقع بیجایی است که بخواهم خیلی معقول و منطقی و نه از راههای خلاف عرف مشکل را حل کنم.(مشکل؟ اعتقاد دارم این مجموعه داستان شاید مجموعهی اول باشد اما زحمت زیادی برده و آدمهای زیادی هم که از من بزرگتر است سایهشان و خودشان تاییدش کردند) من مذهبام را توی دلام نگه میدارم و با خدای خودم توی دلام حرف میزنم. اهل هوار زدن نیستم. اهل باج دادن هم که نیستم. فکر میکنم نه من که همهی آدمها هم نمیخواهند در کاری که دوست دارند و عاشقانه دنبال میکنند،کوتوله باشند و یا میانباره. پس میماند خداحافظی از مجموعه داستان اولام و آماده کردن دومی! اینها را هم که میگویم برای اینکه جایی ثبت باشد یادگار از یک قحطی، یک اتفاق عجیب یک... یک.... یک چیزی که هیچ وقت نمیتوانم با واژه تعریفاش کنم. اما خوب زندگیاش کردم. از هفت سالهگی دارم زندگیاش میکنم. هر روز و هر دم.
.
پ.ن عکس... عکس طرح روی جلدی بود که آراز طراحی کرده بود و خیلی دوستاش داشتم... خیلی.
.
.
.
.
۱۶ نظر:
چقدر دلم گرفت. خدا لعنتشان کند. نمی دانند دارند چه می کنند، با آدمها، با دنیایشان، حتی با خودشان. خدا لعنتشان کند.
من با جمله ی یکی مانده به آخر میرزا موافقم. کاش کاش کاش بدانند که ضربه را دارند به خودشان می زنند و به اذهان عمومی که این همه نگران تشویشش هستند.
سپبنود عزیز به «بازی» خوش آمدی.
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد / تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس
بنویس سپینود. بنویس و منتشر نکن. روسیاهی به هیتلر و استالین میماند. همین.
باید تا حالا عادی میشد برام هر خبر توقیف و سانسوری که میشنوم یا وقتی میبینم که کسی به خاطر بیان نظرش میره وردست فلان چاقوکش و بهمان جانی خطرناک.وقتی میشنوم یه نفر به جرم توهین به دین به اعدام محکوم میشه.باید عادی میشد تا حالا.یارو دستش هم که قطع میشه بعد از یه مدت عادت میکنه.ولی نمیشه.مثل زخمی که هر بار از نو دهن باز کنه ...
احسان عابدی: خیلی متاسفم، اما پیشنهاد می کنم که تلاش خودت رو برای به دست آوردن مجوز بکن. دوستی را می شناسم که باشکایت به دیوان عدالت اداری توانست مجوز بگیرد. هر چند که احمقانه است اما به گمانم بهتر از ناامیدی ست.
همین جوری است ... گاهی نمی شود... باید شدنی اش کرد انگار ... باید را تاکید دار ام ...
zendegi ke bi ammale shaghe hal nemide... mide? nilo....
...did you get my msg darling? email me please.
زحمت نکش ، کاری می کنم که دومی هم بدون هیچ توضیحی مجوز نگیره .نمی ذارم کتاب چاپ کنی بچه .
به همین سادگی؟
فکر نمی کنم به همین سادگی که شما گفتی باشه ...
این لعنتی ها کارشون همینه، ممجور میخوان بدن جونشون در میاد...
دیگه نمی شه تحمل کرد باید رفت دستشویی
سلام، چطور میتوانم یک مطلب خیلی مهم را بطور خصوصی به شما بگویم . واقعا مهم است .
از طريق ايميل
3pnood@gmail.com
ارسال یک نظر