يادم نيست حالا كه اسم دختر چه بود. يك اسمي كه باعث ميشد يك خانم چاشني نام فاميلاش كنم و بگويم خانم مولايي يا حاتمي يا صادقي. شكمام بالا بود و انگار تا بيخ حلقام مي آمد. حركت يك ماهي توي آب را توي دلام حس ميكردم. خيلي راحت، خيلي واضح، خيلي شفاف مثل يك پوست پیر شدهای که بیاعتنا به چروکهایش باز توی آب مانده و آب زیر پوست و رویاش ممزوج شده و از پوست فقط دیوارهای نازک مثل پردهای از بارفتن باقی مانده. گاهی هم دهنک می زد، غیر از لگدهاش. خانم صادقی میترسید. هی میخواست کاری کند. یک لیوان آب یا یک بالش اضافی که بچپانم بین قوس کمرم و پشتی صندلی لهستانی که سه تا تخته بود که پهنای زیادی هم نداشت و مدام جیرجیر میکرد. گفتم: «خانم حاتمی جون میخوای کاری کنی برو اون سطل رو بیار وارونه کنم بذارم زیر پام.» پرید. از لای کتاب روی پایاش کاغذی گهواره شد و تاب خورد و روی زمین خوابید و رویاش با خودکار سیاهی طرح درخت نخلی و گوشهی تپهای یک جزیرهای میان آبی که سایهی غروب آفتابی رویاش افتاده بود با یک جفت دختر و پسر که دختر سرش را روی شانهی پسر گذاشته بود و هر دو پشتشان بود به ما، به من و به هر کی نگاهشان میکرد و داشتند غروب آفتاب را میدیدند. «خانم مولایی تو نقاشی هم میکنی؟ یا فقط طراحی؟» و نفهمیدم چه گفت داشتم روی جلد کتاباش را در زمینهی یک چشم درشت با مژههای برگشته و ابروهای قیطانی مثل کمان میخواندم؛ سرزمین خوشبختی. یعنی یک درخت، یک جزیره و دریا و یک آدم که سرت روی شانهاش باشد.«منظورم اینه که از روی مدل میکشی؟ اینجا رو که کشیدی خودتم دیدی؟» ماتاش برده بود.
۴ نظر:
خوندنش لذتناک بودخیلی... روان،ساده، موجز... خیلی نرم میرود قلمات سپینود... خیلی نرم... همیشه رودا...
خوبش را گفتم بدش را هم بگویم... این کلمهی «موجز» جور ناجوری است میون این همه نرمیت و روانیت!
ببخشی...«ممزوج» منظورمه... اینقده خوش خوشانم شد از بعد مدتها اینطوری نوشتنت که هول شدم..
ما حالمان خوب است. ماهی نیستیم اگر نه می رفتیم دریا سر راه سری می زدیم سلامی عرض می کردیم.
فعلا داریم گند می زنیم به دیوارهای تهران.
ارسال یک نظر